۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود. (نقدی بر نظرات حزب کمونیست کارگری)



زمانی که «حماقت»؛ « فضیلت» نامیده میشود. (نقدی بر نظرات حزب کمونیست کارگری)

اندیشه سیاسی مارکسیستی که بر اساس انقلاب صنعتی و ظهور طبقهٔ کارگران صنعتی و با ملغمهٔ فلسفی ماتریالیسم « فوئرباخ» و اندیشهٔ دیالکتیکی هگل توسط مارکس و انگلس تدوین و تبیین شد؛ در فرآیند تبیین تئوریک خود؛ تلاش نمود تا آرمان جامعهٔ بی طبقهٔ کمونیستی را از چهارچوب یک قرارداد اجتماعی آرمانی خارج نموده و آنرا به صورت یک جبر تاریخی مطرح سازد که چه انسانها بخواهند و یا نخواهند؛ به واقعیت عینی اجتماعی تبدیل خواهد شد و خواستن و یا نخواستن این نظریه تنها میتواند مسئلهٔ زمان را تحت الشعاع قرار دهد. به معنایی دیگر تنها میتواند این روند را سرعت بخشد و یا کند نماید ولی نمیتواند از آن جلوگیری نماید.
از این نظر برای ورود به بحث؛ شناسایی زیرساختهای فکری این اندیشهٔ سیاسی را هر چند مختصر؛ ضروری میدانم. 

هگل؛ دزد یا شیّاد؟


آنچه که به نام فلسفهٔ هگل نامیده میشود؛ یک سرقت ادبی – فلسفی بدون ذکر منبع است. خدای سه چهرهٔ هندو « براهما = آفریننده» و « کریشنا= نگهدارندهٔ آفرینش» و« شیوا= ویرانگر» را که در آیین هندو یک دنیای مصورِ پیچیده و رنگین از روند آفرینش تا نابودی را ترسیم میسازد؛ توسط هگل به کلماتی بی جان و « تفسیری» کلامی از روند سه گانهٔ «به وجود آمدن – تغییر- مرگ» تبدیل شده است. این اندیشهٔ تصویری و گرم و رویایی « هندویی» ؛ « هگل مسیحی» را که با آموزه های سرتا پا دروغین و بی پایه و اساس متکلمین مسیحی و حد اکثر با نوعی  فرسوده از تعبیر مسیحی از اندیشه های « فلوطین» بزرگ شده بود؛ چنان به وجد آورد که گویی راز جهان هستی را در کف دستانش نهاده اند. تا آن زمان که اندیشه های «مسیحیت کلامی مسلک» تنها با پدیدهٔ « کاتاستروف» و آفرینش دوباره دلخوش بود؛ با تزریق «خدای سه چهرهٔ هندویی» نمایی نسبتاً مصور تر و رنگین تر و جادویی تری به خود گرفت و به خاطر این شور و شعف؛ مسئلهٔ « کاتاستروف» به طوری غیر معقول به حاشیه رانده شد. البته هگل نخستین کسی نیست که به سرقت از «آیین هندو» پرداخته است؛ بلکه مسلمانان نیز در این امر سهم بسیار بزرگی دارند و پیدایش « تصوّف» ریشه در این سرقتها دارد. حتی کتاب « نهج البلاغه» که صدها سال پس از مرگ علی پسر ابو طالب نوشته شد و به او منتسب گردید؛ در بسیاری از موارد شدیداً متاثر از بخش دهم کتاب « مهابهارات» است که به نام « بها گاواد گیتا» یا « بهگود گیتا» شناخته میشود و در بسیاری از بخشهای « نهج البلاغه» میتوان رد پای سنگین گفتگوی « کریشنا» و «ارجونا» را به روشنی دید و در بعضی موارد جملات کاملاً یکسان هستند با این تفاوت که « بهگود گیتا» کتابی چندین هزار ساله است و نهج البلاغه حد اکثر هزار ساله است.
هرچند که منطق دیالکتیکی بر اساس وجود حرکت و تحول و تغییر بنا شده است و ظاهراً اتفاقات را در درون خود جای دهد و به آنها رنگ و لعابی آکروباتیک بدهد  اما از تبیین جزئیات روند حرکت و از پیشبینی حرکت بعدی که هنوز اتفاق نیفتاده است عاجز است. زیرا روند حرکت چنان پیچیده و تحت تاثیر عوامل بازیگر زیادی قرار دارد که هیچگونه منطقی نمیتواند آنرا تبیین کند و تنها یک تحقیق ساختار شناسانهٔ دقیق است که قادر به ترسیم روند تحولات میباشد. جذبهٔ ماتریالیسم دیالکتیک برای یک ذهن تنبل مانند یک اورگاسم پیش رس برای یک نوجوان است و این آن چیزیست که تمامی کلیدهای دروازه های بهشت خیالی را یک جا به او ارزانی میدارد.
منطق دیالکتیک هگلی؛ تنها قدرت بندبازی فیلسوف خانه نشین را که جهان را از لای پنجره ای دود گرفته مینگرد افزایش میدهد و نه قدرت تشخیص روند واقعی و شناخت پارامترهای دخیل در روند تحولات را. فیلسوف اساساً شیفتهٔ بندبازی و نسخه پیچی برای جهان هستی است و گرنه اگر در پی واقعیتهای سخت میبود نه یک فیلسوف؛ بلکه دانشمند میشد.

مارکس؛ هگل ماتریالیست


ناشیگری مارکس در بلعیدن این نگاه تفسیری ناکامل و سِتَرون هگل در تبیین روند وقایع و پدیدار شدنها و مرگ ها  و به فراموشی سپردن نقش «کاتاستروف» و سایر پارامترهایی که میتوانند در تحولات نقش داشته باشند؛ نشان میدهد که مارکس و انگلس حتی زحمت اینرا نیز به خود نداده اند که در پذیرش آرای هگل تعمقی هرچند نه چندان ژرف داشته باشند و علوفه را به طور کامل بلعیده اند و ادامهٔ روند هضم و جذب آنرا به « نشخوار» سپرده اند. لذا آرای فلسفی مارکس بر اساس آنچه در « دسترس» بوده است تکوین یافته و این فیلسوف تنبل از هیچگونه مطالعهٔ  خارج از حیطهٔ مقالات منتشر شده در اروپا برخوردار نبوده است و برای روبرو شدن با اروپائیان؛ شاید نیازی نیز به مطالعات ژرف و فراگیر نمیدید. زیرا سرهم بندی کردن خدای سه چهرهٔ هندو با ماتریالیسم فوئرباخ برای ساختن زیربنای اندیشهٔ سیاسی که میخواهد گرسنگان را به میدان آورد بیش از اندازه کافیست. اگر دیدن چهرهٔ شمپانزه به عنوان چهرهٔ نیاکانی؛ در میان عوام چندش آور بود و شانس درخشش داروین در میان مردم را از او گرفت؛ اما داشتن چهرهٔ خدای سه گانهٔ هندو که اینک در تفسیر مارکس بند را از پای گرسنگان باز میکرد؛ بسیار دلپذیر مینمود. دانشجویی که برای درک کامل نظریهٔ داروین باید سالها جان می کَند و مغز خود را به موزهٔ زیست شناسی تبدیل مینمود و چه بسا به خاطر حجم زیاد اطلاعات در نهایت نیز بسیاری از اسناد پایه ای این نظریه را به فراموشی میسپرد. امّا همین دانشجو در رابطه با مارکسیسم چنین مشکلی نداشت و با خواندن یک یا دو کتاب در عرض یک ماه به خدای فلسفه علمی (جهان بینی علمی) و فلسفه علمی تاریخ و اقتصاد کلان و جامعه شناسی تبدیل می گردید و چپ و راست مقاله های عوام پسند مینوشت.
براستی کدامین ذهن تنبل چنین کرامت و رحمتی را رد میکند؟ هر چند که از زمان مارکس تا کنون بسیاری از مسائل همچنان نامکشوف مانده اند؛ اما «نشخوار» کلمات بی جان و بکار بردن کلمات تکفیری نوین و پرتاب کلمات همچنان در میان مارکسیستها ادامه دارد و در واقع نوعی از « مُد روز یکصد و نود ساله» است. اگر واقعیتهای سخت زمینی اندیشهٔ مارکسیستی را به زمین نمیزد؛ نوشتن آن مقاله های تکراری  و کلیشه ای همچنان ادامه داشت بدون آنکه به تحولی اساسی در این «دین آته ئیستی» انجامیده باشد. واقعیتهای سخت زمینی توانستند اندیشهٔ مارکسیستی را به همان دنیایی که به آن تعلق دارد پرتاب کنند و بدین گونه بود که مارکسیسم و انواع فرقه های آن در آغوش « متافیزیک» جای گرفتند؛ آغوشی که با ترفند « بی خدایی» از آن گریزان بودند. 
مارکس با عاریه گرفتن «ماتریالیسم فوئر باخ» و فلسفهٔ « دیالکتیک هگل» وآمیختن آنها به اکسیری ناکامل و اخته دست  یافت و میخواست که با آن همه چیز را به طلا تبدیل کند. مارکس در نخستین گام با نگاهی ساده انگارانه به تاریخ اجتماعی سیاسی اروپا و شاید هم اندکی آفریقا مراحل گذار پنجگانه از کمونهای اولیه به برده داری و سپس فئودالیم و سپس سرمایه داری و نهایتاً سوسیالیسم و کمون نهایی ( جامعهٔ بی طبقه) را ترسیم کرد. این روند دگرگونی های ادعایی بر اساس اسنادی که حوادث تاریخی مشخصی را که به طور پیوسته به تغییرات بینجامند ؛ ترسیم نکرده است. گویی که چند تصویر را پشت سر هم نشان دهند که فرد مشخصی در آن است و تصویری او را در پاریس و تصویری دیگر در لندن و  تعدادی شهرهای دیگر نشان میدهد. طبعاً هر کسی میتواند بفهمد که این شخص به آن شهرها مسافرت کرده است و احتمالاً یا در آنها برای مدتی ساکن بوده است و یا نبوده است. این تصاویر حتی نمیتوانند محل سکونت دائمی و پیوسته بودن مسافرت به این شهرها را نشان دهد یا اینکه آیا این شخص محل سکونت دائمی داشته است و یا نه؟ را مشخص کند. اینگونه تصویر پردازی شاید گوشه ای بسیار کوچک از زندگی آن فرد را مشخص سازد اما اگر شما بخواهید در بارهٔ زندگی آن فرد تحقیق کنید؛ همچنان با هزاران پرسش بی جواب روبرو خواهید بود که نیاز به تحقیقات زیادی دارد. من مارکس را « شارلاتان» نمیدانم اما ترمینولوژی پیشنهادی او برای تفسیر تاریخ در حد حماقتی است که از روی « شور و شعف» ناشی از کشف اکسیر خیالی «هگل + فوئرباخ» به او دست داده است. مشکل دوم مارکس رابطهٔ میان زیربنای اقتصادی و رو بنای « قراردادهای اجتماعی» و فرهنگ جامعه میباشد. مارکس چنین می انگاشت که قوانین را طبقهٔ حاکم مینویسد ولی روند به حاکمیت رسیدن آن طبقهٔ مشخص و چگونگی بوجود آمدن آن طبقه را مشخص نمیسازد و انتظار دارد که سخن او را با تمامی سوالهای بی جواب تنها به این دلیل که « من میگویم» پذیرفت و آنکه نپذیرد به گروه « کفار» و « مشرکین» تعلق دارد.
دومین کشف مارکس؛ انقلاب صنعتی و بوجود آمدن گروههایی از مردم که در کارخانه ها کار میکنند میباشد که آنان را « کارگران صنعتی» مینامد. سپس اینچنین می انگارد که طبقهٔ کارگر صنعتی عاشق رشد نیروهای مولده است و به همین خاطر تنها طبقهٔ پیشرو و انقلابی است که میتواند سوسیالیسم آرمانی او را از ایده به واقعیت تبدیل کند. مارکس حتی « جنبش ماشین شکنی» کارگران صنعتی را به عمد نادیده میگیرد؛ تا چُرت رویایی اش پاره نشود.
مارکس دهقانان را انقلابی نمیداند؛ زیرا دهقانان عاشق رشد نیروهای مولده نیستند و دلیل آنهم بسیار آشکار است. زیرا هر ماشین کشاورزی ساده که وارد چرخهٔ تولیدات کشاورزی بشود؛ بسیاری از دهقانان را به موجوداتی بی مصرف تبدیل میکند لذا از نظر مارکس بسیار طبیعی است که طبقهٔ دهقانان یک طبقهٔ ارتجاعی باشد؛ اما وابستگی انسان به غذا تنها عامل پذیرش دهقانان در انقلاب پرولتری و آنهم نه به عنوان رهبر جنبش؛ بلکه تنها با عنوان « زحمتکشان» همراه طبقهٔ کارگر انجام میگیرد. از نظر مارکس دهقان موجودی است که نهایت اندیشه اش « زمین دار شدن» است. اما معلوم نیست که چرا نهایت آرزوی کارگر را « کارخانه دار شدن» نمیداند؟  مارکس هیچ تصوری از رشد تکنولوژی نداشت و شاید آنرا در حد روییدن تعداد بیشتر کارخانه ها میدید ( رشد افقی). حتی جنبش ماشین شکنی نیز نتوانست چشمهای او را باز کند و ببیند که کارگران نیز مانند هر کس دیگری تنها تا زمانی عاشق پدیده ای خواهند بود که برای آنها سودی داشته باشد و نه اینکه زندگی آنان را به قهقرای فقر بکشاند. اما مارکس رویای خود را به شکل دیگری ترسیم کرد و سرمایه داری را متهم به ارتجاعی بودن نمود؛ به این مفهوم که سرمایه داران خواستار رشد نیروهای مولده نیستند  و اگر این سیستم برچیده شود؛ طبقهٔ کارگر در جامعهٔ سوسیالیستی آرمانی او به رشد نیروهای مولده خواهد پرداخت و این وظیفهٔ تاریخی بر دوش آنان نهاده شده است.
پدیدهٔ آرمانگرایی که باید آنرا در حوزهٔ « اخلاق» و « قراردادهای اجتماعی» مورد بر رسی قرار گیرد؛ در اندیشهٔ مارکس تبدیل به « جبر تاریخ» میشود. گویی که هیچ راه فراری از آن نیست و چه بخواهیم و چه نخواهیم به پیش خواهد رفت و همگان در زیر چرخهای ارابهٔ « خدای تاریخ» له خواهند شد.

زایش سه بارهٔ  تراژدی


اگر قوم یهود بوسیلهٔ خدایی آسمانی؛ نخستین دین زمینی را آفرید؛ اما پس از او مسیح (آخوند یهودی) نخستین تفسیر « تکفیری» از یهودیّت را بنا نهاد که به نفی زمین و زندگی پرداخت و زمین و زندگی زمینی را قلمرو شیطان نامید و این نخستین تراژدی تاریخی در زندگی انسانها بود. بعد از مسیح؛ «محمد تازی» به همراه سلمان فارسی «دین یهود با تفسیرتکفیری مسیح» را در لباس عربی آن باز تولید نمود که به همان اندازهٔ مسیحیت؛ بر ضد زمین و انسان و بر ضد زندگی است. اما اندیشه های مارکس زایش سوم این تراژدی است. مارکس دینی آرمانی و بی خدا آفرید که به همان اندازهٔ مسیحیت و اسلام؛ یک دین « تکفیری» است. بسیاری از ساده انگاران که از دست خدا و اندیشه های ضد انسانی مسیحیت به ستوه آمده بودند؛ به دین نوین مارکسیستی روی آوردند تا ملکوت را بر روی زمین به پا دارند. غافل از اینکه دین نوین بی خدا؛ مسلح به همان ابزاری است که ادیان با خدای پیش از او بودند. کلمات « مومن» و «کافر» جای خود را به « مترقی» و « مرتجع» داد و هر آنکه به نقد این اندیشه همت گماشت مانند دورهٔ قرون وسطای مسیحیت و غزوات محمد و « احکام ثانویهٔ اسلام» با آنان رفتار شد. مارکسیسم با آفرینش اندیشهٔ «دیکتاتوری پرولتاریا» و نوید ملکوت زمینی به عنوان خدای نوین در میان دارندگان ذهنهای تنبل پذیرفته شد. علم کلام مسیحیت و اسلام؛ توسط مارکسیستها باز تولید گردید و تمامی بحثهای میان مارکسیستها و دیگران بر پایهٔ بحثهای کلامی است و جنبه ای کاملاً تعبیری و تفسیری دارد و تنها فرق آن با کلام مسیحی و اسلامی؛ استفاده از منطق  هگلی به جای منطق ارسطویی است. در تمامی انواع بحثهای کلامی؛ جای واقعیت خالی ست و آنچه که وجود پر رنگی دارد « پیش فرضها» هستند.

لنین؛ شیّاد سیاسی


مارکسیسم که « گل» بود؛ با ظهور لنین به سبزه نیز آراسته شد. پیش از انقلاب اکتبر حزب مارکسیست لنینیست روسیه شعارهای « پیش به سوی حکومت شوراها» و « تمامی قدرت به دست شوراها» را مطرح ساخت. اما در لایه های پنهان استراتژی مبارزاتی این حزب یک هدف ناگفته بر تمامی فعالیتهای حزبی و مبارزاتی سایه افکنده بود و آن « رهبری حزب کمونیست» و یا به نامی دیگر « هژمونی حزب کمونیست به عنوان روشنفکران طبقهٔ کارگر» بود که آرام آرام نفوذ اعضای حزب را در تمامی سطوح تشکلهای مبارزاتی به پیش میبرد. از آن پس شعارهای « رهبری و هژمونی طبقهٔ کارگر» و « تمامی قدرت به دست شورا ها» به « رهبری و هژمونی حزب کمونیست» تبدیل گردید.
بعد از ظهور لنین؛ جامعهٔ روسیه به نخستین آزمایشگاه عملی اندیشه های مارکس تبدیل گردید و بازی را در یک روند ۶۰ ساله به واقعیتهای طبیعی باخت.  تعداد کشته های روسیه و اقمارش توسط حزب کمونیست روسیه بیش از تعداد کشته هایی است که توسط  نیروهای آلمان نازی بر آن کشورها تحمیل شد و به گفته ای بین ۵ تا ۱۰ میلیون نفر بیشتر از جان باختگان اتحاد جماهیر شوروی در برابر آلمانها ست.
ابزار تولید صنعتی که قرار بود توسط طبقهٔ کارگر و روشنفکران مترقی آن یعنی کمونیستها؛ رشد کیفی شگرفی را نشان دهد؛ در سطح تکنولوژی دوران جنگ دوم جهانی باقی ماند و تنها در عرصهٔ تولیدات نظامی و فضایی بود که شاهد پیشرفتهایی هستیم. اکنون روسیه به جز مواد معدنی و جنگ افزار و روسپی صادرات دیگری ندارد و حوزه های نفوذ روسها بر اساس گسترش و رشد اقتصادی تعریف نمیشوند و دیپلماسی مبتنی بر ترفندهای « ک. گ. ب.» نیز نمیتوانند بیش از این موثر باشند. شاید روسیهٔ کمونیستی سابق بیش از هر چیز نیازمند یک انقلاب سرمایه داری باشد؛ تا بتواند از این تنگنا رها شود. البته نمونهٔ انقلاب سرمایه داری هدایت شده از بالا را که درچین اتفاق افتاده است؛ میتوانم به عنوان شاهد این ادعا ذکر کنم. انقلاب سرمایه داری چین تحت رهبری حزب کمونیست چین رخ داد و گویی که یک شوخی بسیار جدّی تاریخی است.
جنایتهای « خمرهای سرخ»؛ شاید بیش از آنکه از طرف « امپریالیستها» بر سر زبانها بیفتد؛ توسط  روسیهٔ کمونیستی و هواداران بین المللی آنها بود که بر سر زبانها افتاد؛ تا بر جنایات نوع روسی آن سایه بیفکند. اما مسئله این است که اگر «خمرهای سرخ» ۲ میلیون نفر از جامعهٔ ۸ میلیونی کامبوج را قتل عام کردند ( ۲۵ درصد)؛ اما کمونیستهای روسیه حدود ۴ برابر کل جمعیت کامبوج را قتل عام نمودند ( حدود ۱۱.۵ درصد جمعیت اتحاد شوروی قتل عام شدند).

فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ظهور «مارکسیسم شرمگین»


پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی؛ و بیرون افتادن راز ۶۰ سالهٔ پشت پرده های آهنین و دیدن عینی کشورهای بسیار عقب ماندهٔ اتحاد شوروی و فقر عمومی و ملی این سرزمینها؛ مارکسیستهای شکست خورده نیز مانند مسلمانهای ورشکسته؛ هیاهوی مشابهی براه انداختند که در جبههٔ اسلام عبد الکریم سروش و اکبر گنجی نمونه های زندهٔ آن هستند که فریاد میزنند: این آن اسلامی نیست که ما میشناسیم. در جهان مارکسیسم نیز بعضی ها گفتند که ما از اول هم میگفتیم که اینها « رویزیونیست» هستند و آنچه در آنجا پیاده شد؛ سوسیالیسم مارکسیستی واقعی نبود و همچنان بر « مرغ یک پا» پافشاری میکنند؛ ولی همین دار و دسته ها فراموش نمودند که پیشتر از این؛ اصطلاح «ریویزیونیست» را به دوران بعد از استالین اطلاق میکردند. اما گروههای دیگری نیز پیدا شدند که به شکل دیگری همان ساز را میزنند و « حزب کمونیست کارگری» یکی از آنهاست.

حزب کمونیست کارگری و « مارکسیسم لیدی گاگایی»


حزب کمونیست کارگری را نمیتوان در یک چهار چوب مشخص تعریف نمود؛ چیزی است مانند جیوه؛ لغزنده و مسموم. لغزنده از این نظر که «در ظاهر» به هیچ تئوری کلاسیک مارکسیستی پایبند نیست و سعی میکند خود را زیر لایه های کلامی بشر دوستانه مخفی کند و حتی از بکار بردن نام « طبقهٔ کارگر» هراسناک است تا استتار خویش را از دست ندهد. ولی « زهر آلود» بودن خود را در همان حدّ استالین و خمرهای سرخ حفظ کرده است. شاید بتوان این حزب را « در ظاهر» با موسیقی پرخاشگر و بی در و پیکر « رپ» و مدلهای تاج خروسی و رنگارنگ موی « پانک» ها نیز مقایسه کرد. حزبی که بازهم « در ظاهر» از « بی هویتی» میخواهد « هویت» بسازد؛ اما در واقع هویتی واقعی دارد که میخواهد در میان هویتی دروغین پنهان نماید. در این بخش با نگاهی دقیق به برنامه و اهداف حزب کمونیست کارگری؛ بی مایگی و بی هویتی واقعی گروهی را که با رنگ و لعاب؛ در حال « هویت سازی» است آشنا خواهیم شد. حزبی که که در ورای بی هویتی و هویت سازی دروغین؛ دارای همان « هویت استالینی- پول پوتی» است.

شعار اساسی حزب کمونیست کارگری؛ اکنون این است : «اساس سوسیالیزم انسان است. سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است».
این شعار بیش از آنچه یک گفتار کمونیستی باشد؛ یک شعار اگزیستانسیالیستی است. اما زمانی که از زبان حزبی سیاسی بیان میشود؛ رنگ « اگزیستانسیالیستی» آن نیز بیش از یک دروغ و فریب بزرگ نیست. انسان نمیتواند عضو یک جامعه و بد تر از آن عضو یک « حزب کمونیست» بوده و همچنان دارای « اختیار» باشد. زیرا حدّاقل این است که اختیارات یک عنصر حزبی در چهارچوب خاصی تعریف میشود و مملو از « بایدها و نبایدها»ی حزبی است. از سوی دیگر در این جمله از کلمهٔ اختیار به مفهوم بسیار عامیانهٔ آن استفاده شده است. گویی که داشتن اختیار به مفهوم داشتن « اجازه» و یا داشتن « اجازهٔ اِعمال توانایی» است؛ در حالی که «اختیار» در مقایسه با « توانایی» یک مفهوم ثانوی است. به این معنی که اگر به شما اجازهٔ اظهار نظر بدهند ولی شما اساساً توانایی داشتن نظر را نداشته باشید؛ چه نظری میخواهید بدهید؟چه حرفی برای گفتن دارید؟ به عنوان مثال؛ مگر در آمریکا جلو کسی را گرفته اند که بخواهد نظریهٔ داروین را مطالعه کند؟ اگر همین امروز از مردم آمریکا بخواهند که متنی را در رابطه با نظریهٔ داروین بنویسند؛ چند نفر میتوانند از عهدهٔ این « اختیار» بر آیند و حرفی بزنند که ارزش شنیدن داشته باشد؟ اختیار یک امر بسیار طبیعی است که با گسترش تواناییها معنی پیدا میکند و توانایی نیز دادنی نیست؛ بلکه بخشی از آن طبیعی و بخشی دیگر اکتسابی است. پرسش دیگر این است که حزب کمونیست کارگری کدامین اختیارات را برای کدامین انسانها میخواهد گسترش دهد؟ یا اینکه همهٔ اختیارات نیز به تساوی در میان همگان تقسیم خواهد شد؟ آیا با پرتاب کلمات و جملات بی معنی میتوان به جایی رسید؟ این جملات نسخهٔ مشابه اصل گفته های خمینی است که وعده میداد : ما عزّت شما را به شما بازخواهیم گردانید. در حالی که معنی عزّت در اسلام عبودیت الله و اطاعت از رسول و در تفسیر شیعی آن اطاعت از امامان دواز ده گانه و نهایتاً « ولی فقیه» است که نمایندهٔ الله بر روی زمین است. این نوع از کلمات و جملات بی معنی و نامفهومی که توسط مبلّغین دروغ پرداز پرتاب میشوند؛  هرگزعینیت پیدا نمیکنند و هیچکس را صاحب « عزّت» و « اختیار» نمیکنند؛ بلکه بندگی و اطاعت را به ارمغان می آورند.
مسئلهٔ دوم استفاده از نام « انسان» است. اما اگر نیک بنگریم؛ در زیر پوشش کلمهٔ انسان تنها یک چیز نهفته است و آن مفهوم طبقاتی انسان است؛ انسانی که « جبرسیاسی و اقتصادی و فرهنگی» بر او حاکم است و باید « اختیارش» به او باز گردانیده شود و حاکمیت سیاسی را به دست گیرد که در نام این حزب نیز به آن اشاره شده است. انسان از نظر این حزب « طبقهٔ کارگر» است و این حزب ظاهرأ در جهت گسترش حوزهٔ اختیارات این طبقه فعالیت میکند تا بتواند « جبر طبقاتی» را که از طرف طبقهٔ سرمایه داران بر آنها اعمال میشود را از میان بردارد. بنابراین؛ اینبار سرمایه دارن هستند که با گسترش اختیارات طبقاتی کارگران زیر « جبر طبقهٔ کارگر» خواهند رفت. اما این جبر تنها درحوزهٔ اقتصادی نخواهد ماند و به حوزهٔ « روبنایی» نیز گسترش خواهد یافت و آنچه که از طرف طبقهٔ کارگر خیالی و در واقع « حزب کمونیست کارگری» به عنوان روشنفکران پیشرو این طبقه به عنوان اندیشه های « بورژوایی» و خرده بورژوایی تشخیص داده شود نیز شامل این جبر طبقهٔ کارگر خواهد شد. این همان چیزی است که با شعبده بازی و بازی با کلمات میخواهند دوباره باز تولید کنند یعنی به زبان بی پیرایه همان « دیکتاتوری پرولتاریا».
نتیجه اینکه : طراحان این گفتمان؛ با شیوه ای بسیار فریبکارانه ؛ از انسان آغاز میکنند که مفهومی بسیارعام دارد و سپس « طبقهٔ کارگر» را از درون آن بیرون می آورند و سپس اختیارات سیاسی این طبقه را چنان گسترش میدهند که جایی برای هیچکس دیگری نماند. این طبقهٔ ادعایی در ابتدا ظاهراً از طریق « شوراهای کارگری» به اعمال قدرت طبقاتی کارگران خواهند پرداخت و در گام بعدی حزب با نفوذ خود در این شوراها آن تشکلها را به زیرمجموعهٔ حزبی خود تبدیل نموده و در فاز آخر؛ بازهم این «حزب کمونیست» است که بر اریکهٔ قدرت تکیه خواهد زد. و این دقیقاً تکرار و باز تولید همان روندی است که بعد از اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه به وقوع پیوست. اما اینکه من بر ادعایی بودن « طبقهٔ کارگر» تاکید میکنم؛ از این نظر نیست که وجود چنین طبقه ای را انکار کنم؛بلکه از این جهت است که حزب کمونیست کارگری از این طبقه برای پیشبرد نظریات خود؛ از طبقهٔ کارگر به صورت ابزار استفاده خواهد نمود و سپس همانی را خواهد کرد که پیشینیانش کردند.
از نظر رفتار شناسی؛ حزب کمونیست کارگری؛ دقیقاً پای خود را در جای پای خمینی میگذارد که از « عزت و شرف انسانی» و « عدل اسلامی» آغاز نمود و و سپس عدل علی تبدیل به « کشتار علی گونه» گردید. آنچه که با آیهٔ « لا اکراه فی الدّین» آغاز شد؛ به قتل عامها و اسارتها و غارتها و تجاوزها و بردگی انسان در برابر کتاب مقدس و حزب مقدس (حزب الله) منجر شد؛ که اینبار این نقش به عهدهٔ « حزب مقدس کمونیست کارگری» سپرده خواهد شد. پرسش این است که آیا انسانها به همان اندازهٔ انسان ۱۴۰۰ سال پیش و یا قرن بیستم احمق هستند؟ آیا محمد واستالین و « پول پوت» و خمینی و خامنه ای به فراموشی سپرده شده اند؟

شعارها


 شعار دوم حزب کمونیست کارگری که لایهٔ مرکزی شعار انسان و بازگردانیدن اختیار به انسان است؛ همان شعار همیشگی احزاب مارکسیست لنینیست است : « آزادی؛ برابری؛ حکومت کارگری»

این شعار در عصر حاضر مفهوم مارکسیستی خود را از دست داده است؛ زیرا طبقهٔ « کارگران صنعتی» به خاطر رشد کیفی ابزار تولید و گشوده شدن عصر تولید « فرا صنعتی»؛ در حال انقراض است و هر روز بیش از روز پیش ماشین جای آنان را میگیرد و همان افراد را به کارهای فرو دستی از قبیل کار کردن در واحدهای خدماتی و تجاری میکشاند. مانند کسانی که در ساندویج فروشی ها و فروشگاهها کار میکنند و یا اینکه اگر حتی در مجتمع های تولیدی نیز به کار مشغولند؛ شغلهایی مانند بسته بندی و باربری و نظافت را به عهده دارند و این روند گرچه کامل نشده است؛ اما همچنان ادامه دارد.  گسترش طبقهٔ کارگران خدماتی که در واحدهای ریز و درشت کار میکنند توانایی انسجام آنها در تشکلهای کارگری را شدیداً زیر سوال میبرد و «نقش اقتصادی مبارزات» آنان را به حد بسیار زیادی کاهش میدهد.  اکنون مارکسیستهای مدل « لیدی گاگا» باید به جای صنعت؛ حوزهٔ خدمات را مورد هدف قرار دهند و یا اینکه به کشورهای عقب مانده ای که در حال گسترش استفاده از تکنولوژی و تولید صنعتی هستند؛ مهاجرت نمایند. اما مسئله این است که با وارد شدن « روبات ها» به عرصهٔ خدمات؛ بخش قابل ملاحظه ای ازاین طبقه هم بیکار خواهند شد. لذا طبقهٔ کارگر تنها چیزی را که شاید دوست نداشته باشد « رشد تکنولوژی» است.
اگر به سیستم آموزشی کشورهای پیشرفته توجه کنیم؛ تمامی تلاش آن بیشتر بر جنبهٔ کار آموزی و هدایت آموزش دیدگان به بازار « کارهای خدماتی» متمرکز شده است و در واقع به تعداد بسیار کمی از نخبگان علمی برای رشد کیفی تکنولوژی و مدیریت واحدهای صنعتی نیاز دارند.
البته در اقصاد لیبرال؛ به خاطر عدم وجود یک استراتژی کلان اقتصادی؛ شاهد بحرانهای گوناگونی هستیم که در صورت تعریف حوزه های فعالیت بر اساس یک استراتژی کلان میتوان بحرانهای درونی را به طور چشمگیری کاهش داد و بسیاری از بحرانهای ناشی از ارتباط با اقتصاد جهانی را فرو نشاند. البته این امر بستگی به مطالعات بسیار وسیع و کارشناسانه از روند آنچه که در اقتصاد بین المللی میگذرد و طراحی استراتژیهای کلان اقتصادی انعطاف پذیر دارد. اما احزابی مانند حزب کمونیست کارگری این توانایی عملی را در خود نمیبینند و بیشتر در پی پاک کردن صورت مسئله هستند. پادزهر اینگونه احزاب بوجود آمدن یک حاکمیت رفاه ملی دموکراتیک است تا آنها را تا حد یک اپوزیسیون پُر گوی کم طرفدار به عقب براند.

برنامه ها


در این بخش به بازخوانی و نقد برنامهٔ حزب کمونیست کارگری که توسط  « منصور حکمت» نوشته و تدوین شده و در آبانماه سال ۱۳۷۳ ( معاویه ای) به تصویب کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست کارگری رسیده است؛ میپردازم.

مقدمهٔ این نوشتار بخش « یک دنیای بهتر»؛ اینگونه آغاز میشود:
تغییر جهان و ایجاد دنیایی بهتر یک امید و آرمان همیشگی انسانها در طول تاریخ جامعهٔ بشری بوده است.

این جمله که مانند جملات انشای بچه مدرسه ای های ابتدایی نوشته شده است ( مانند : بر همه واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است و ......) از طول تاریخ جامعهٔ بشری سخن میگوید؛ در حالی که اصطلاح  «جامعهٔ بشری» به همان اندازهٔ کلمهٔ « انسان جهانی»؛ تا زمانی که یک حکومت واحد جهانی بوجود نیامده باشد؛ یک غلط مصطلح است. اما «امید و آرمان به ایجاد دنیایی بهتر» نیز که به آن اشاره شده است؛ دارای مفهوم خاصی نیست و این سه کلمهٔ امید و آرمان و دنیای بهتر چنان ظرف بزرگی هستند؛ که هر چیزی را میتوان در آن ظروف جای داد. مانند آرمان « هیتلر» و آرمان « محمد» و « کوروش» و هر جنبدهٔ دوپایی را که دارای آرمانی است. این جمله چنان گنگ و نا مفهوم است که هم کمونیستها و هم هیتلر را به یکسان خوشحال میسازد و شاید بهتر بود که از آن چشم میپوشیدند. این جمله تنها نقش تزیینی دارد ( مانند نقش بلبل و سنبل در حاشیهٔ صفحات دیوان حافظ).
آنچه که هم اکنون واقعیت دارد و یا از نظر تاریخی میتوان به وجود آنها در گذشته استناد نمود؛ نه وجود جامعهٔ بشری» بلکه وجود «جوامع بشری» است. جوامع گوناگون بشری بر اساس سرزمین؛ مردمی خاص ( یک قوم و یا اقوام متحد)؛ فرهنگ خاص و مشترک مردمان آن سرزمین؛ رشد علمی جامعه و ساختار اقتصادی و سیاسی آن تعریف میشوند و در کنار آن برخورد تمدنها چه صلح آمیز و چه با تنشهای سیاسی و نظامی و تاثیر پذیری فرهنگی و علمی جوامع از همدیگر مجموعه ای را میسازد که « جوامع بشری» را به طور مداوم در مسیر تغییر و تحول قرار میدهند و البته باید در نظر داشت که تحولات همیشه رو به سوی بهتر شدن زندگی اجتماعی ندارند و چه بسا به نتیجه ای بسیار هراسناک بینجامند. لذا هیچ نوری بر پیشانی تاریخ «جوامع بشری» برای رسیدن به یک «جامعهٔ بشری» یکپارچه و با زندگی بهتر؛ نمیدرخشد. حتی چه بسا تغییری که امروز به عنوان یک ایده آل آرمانی پذیرفته شود؛ در آینده تبدیل به نقطهٔ ضعف آن جامعه گردد.

نویسنده سپس میگوید: «علیرغم رواج ایده های قدر گرایانه و خرافی اعم از مذهبی و غیر مذهبی حتی در دنیای به اصطلاح مدرن امروز؛ ایده هایی که هر یک به نحوی علاج ناپذیری و مقرر بودن وضع موجود را تبلیغ میکنند؛ زندگی واقعی و عمل روزمرهٔ توده های وسیع مردم همواره حاکی از یک امید و باور عمیق به امکان پذیری و حتی اجتناب ناپذیری یک آیندهٔ بهتر است».
در این جمله نویسنده میخواهد که نظریهٔ « جبر تاریخ» را که یکی از ستونهای اصلی  تبیین هگلی-فويرباخی تاریخ است را نفی کند و به جای آن « امید» و «باور عمیق توده های وسیع مردم» را بنشاند که عملاً همان مفهومی را دارد که از « ارادهٔ معطوف به قدرت» استنباط میشود. اما این جملهٔ ظاهراً نفی کنندهٔ « جبر تاریخی» در جملهٔ زیرین رنگ میبازد و چنین وانمود میشود که گویی اندیشهٔ «کمونیسم مارکسیستی»؛ محصول جبری و
قَدَری « سرمایه داری» است :
«کمونیسم کارگری امّا فرقهٔ مصلحین خیالپرداز و قهرمانان مشتاق نجات بشریت نیست. جامعهٔ کمونیستی الگو و نسخه ای ساخته و پرداختهٔ ذهن خردمندانی خیر اندیش نیست. کمونیسم کارگری جنبشی است که از بطن خود جامعهٔ سرمایه داری معاصر بر میخیزد و افق و آرمانها و اعتراض بخش عظیمی از همین جامعه را منعکس میکند.»
نویسنده در ادامهٔ این جمله به تشریح تاریخچهٔ کمونیسم کارگری و انسجام یافتن آن با اندیشه های مارکسیستی میپردازد و طوری سخن میگوید که مارکس نه به عنوان بنیانگذار این اندیشهٔ سیاسی؛ بلکه خود نیز به عنوان بخشی از جنبش کمونیستی کارگری زاییدهٔ سرمایه داری است و حد اکثر اینکه کاشف این اندیشه است زیرا که این اندیشه با ظهور سرمایه داری و به تبع آن طبقهٔ کارگر از همان آغاز وجود داشته است و مارکس تنها آنرا به صورت کاملتری کشف کرده است و کمونیستهای پیش از مارکس نتوانسته بودند به طور کامل آنرا کشف کنند. جملات بالا و توضیحات بعد از آن نشان میدهد که مارکسیستهای شرمگین ما؛ هنوز نتوانسته اند از زیر یوغ « آنتی تز هِِگِلی» که محصولی جبری است؛ بیرون بیایند. اما پرسش این است که چرا همسایهٔ دیوار به دیوار مارکس و یا دوستان هم دانشگاهی او و یا همین نویسنده (منصور حکمت) به این ایده نگرویدند؟ آیا تمامی اینها به این دلیل نیست که مارکس تنها یک خردمند خیر اندیش بوده است و نه یک محصول کارخانهٔ تاریخ؟ مسئلهٔ دیگری که نویسنده میخواهد از زیر آن شانه خالی کند؛ « قهرمانان خیالپرداز» است. مسئله این است که انسان چه قدرتمند و چه ضعیف و چه خرافاتی و چه دانشمند؛ موجودی « رؤیا بین» است و خیالپردازی و اندیشیدن به عنوان زیر مجموعهٔ « رؤیا بینی» نه یک افتخار و نه یک ننگ؛ بلکه یک غریزهٔ انسانی است و اتفاقاً مهمترین و مولًد ترین غریزهٔ انسانی است و هر زمان که در کنار غریزهٔ « ارادهٔ معطوف به قدرت» قرار گرفته است منجر به تحولات اجتماعی و تاریخی و فرهنگی و علمی شده است. نویسنده مانند یک مسلمان شیعی مسلکی که بعد از نقد اسلام و تشیّع ؛ همچنان از « حسین تازی» دل نبریده است و مانند خسرو گلسرخی همچنان به احترام از او یاد میکند؛ همچنان چشم به جبر تاریخ دارد که نهایتاً برای گذار به جامعهٔ بی طبقه؛ از سلاح « دیکتاتوری پرولتاریا» بدون نام بردن از آن به طور حاشیه ای یاد میکند. اگر این امر از روی « نفهمیدگی» باشد؛ باید گفت که حزب کمونیست کارگری به خانه تکانی بیشتری نیاز دارد و اگر همچنان یک باور استوار است؛ باید گفت که « دیکتاتوری پرولتاریا» هرچند پنهان؛ اما همچنان بر قلّهٔ این اندیشه میدرخشد و دیدنش تنها چشمی تیزبین میخواهد.
نویسنده در ادامه به نوحه خوانی برای مظلومین میپردازد و بعد از ستودن زلف و کمان ابروی طبقهٔ کارگر و « خلاقیت طبقهٔ کارگر» و ابراز نفرت از سرمایه داری فراموش میکند که آنچه که او « خلاقیت» مینامد تنها یک تعارف بیجاست و فروش نیروی کار برای تولید محصولی که توسط دانشمندان و کارشناسان و در سایهٔ تحقیقات ؛ نهایتاً طراحی و مهندسی شده است؛ « خلاقیت» به شمار نمیرود؛ بلکه « خلاقیت» در جایی دیگر و به دور از چشمان مهربان و ظاهراً کارگر پرست او جای دارد و آن نیروی خلاقهٔ دانشمندان و مهندسین است ( اما متاسفانه عاشقها همیشه کور هستند). و اگر سود حاصل شده از تولید در جایی انباشته نگردد؛ هیچیک از هزینه های تحقیقات و تولید و کنترل بازار و رقابت و.... قابل پرداخت نیست و از نخبگان نیز نمیتوان خواست که در راه « ابوالفضل» کار کنند.
نویسنده چنان در شور و حال سینه زنی و قمه زنی فرو میرود که طبقهٔ کارگر را تنها نیروی مولّد تمامی ثروتهای جامعه می انگارد که تمامی هزینه های جامعه را میپردازد. جملات پایین را بنگرید:
«اما کار به اینجا ختم نمیشود. کل هزینه های ماشین دولتی و ارتش و سیستم اداری بورژوازی؛ کل هزینه های نهادهای ایدیولوژیکی و فرهنگی جامعهٔ بورژوایی و خرج خیل عظیم کسانی که از طریق این نهادها قدرت بورژوازی را حفظ و حراست میکنند؛ از همین منبع تامین میشود.»
در این جملات طبقهٔ کارگر به عرش کبریایی و خلاقیت صعود میکند و سیستمهای کنترل کیفیت و حسابداری و طراحی استراتژیهای اقتصادی همگی به عنوان « مفت خور» و به درد نخور معرفی میشوند. ارتش نیز که وظیفهٔ حراست از جامعه در برابر خطرات خارجی را دارد؛ به عنوان « دستگاه مفت خور قلدور» معرفی میگردد. البته محصول بذری که توسط نویسنده در این مقدمه پاشیده میشود؛ در بندهای برنامهٔ حزب کمونیست کارگری درو خواهد شد. حزب کمونیست کارگری در این مرحله ظاهراً از « تمرکز» میهراسد و میان تمرکز و آنارشی بندبازی میکند که این مفهوم را در بندهای برنامه باز خواهم گشود. نویسنده سپس از رشد تکنولوژی و ابزار تولید مینالد و گلایه میکند : « جایگزینی ماشین به جای انسان بصورت بیکاری و بیکار سازی دائمی بخشی از طبقهٔ کارگر و محروم شدنش از امکان تامین معاش؛ نمودار میشود. پیدایش یک ارتش ذخیره از کارگران بیکار که حتی امکان فروش نیروی کار خویش را ندارند.....»
براستی این طبقهٔ کارگر چگونه موجود خلاقی است که تمامی هزینه های جامعه را تامین میکند؛ اما زمانی که ماشین جای او را میگیرد؛ دچار استیصال میشود و ارتش بیکاران را تشکیل میدهد؟ پس آن خلاقیت و خداگونگی این طبقه به کجا رفته است؟ خنده دار تر اینکه از بیکاران با عنوان « کارگران بیکار» استفاده میشود. معنی این نوع از نام گذاری این است که ما با انسانهایی روبرو هستیم که به غیر از کارگری هیچ استعداد دیگری ندارند و گرنه این استعداد به نحوی از انحاء بروز میکرد و میجوشید. من فکر نمیکنم که طبقهٔ کارگر خداست؛ اما معتقدم که نویسنده با آسمان ریسمان بافی میخواهد از کارگران خدایی مجازی بسازد تا آنان را با اینگونه شعارهای چاپلوسانه بفریبد. نتیجه اینکه نویسنده یا احمق است و یا شارلاتان و یا شارلاتانی که میخواهد حماقت را نهادینه کند. اگر طبقهٔ کارگر اینهمه خلاقیت دارد؛ چرا سرمایه دار باید از او دست بشوید و به ماشین پناه ببرد؟ مارکسیستها هر کارگری را که به خاطر استعدادهایش بتواند به استاد کار و یا سرکارگر و هر چیز دیگری به جز آنچه که قبلاً بود تبدیل شود را موجودی که از طبقه خارج شده است میخوانند. بنابر این نویسنده خود نیز میداند که آنهایی در همان سطح «فروش نیروی کار» میمانند کسانی هستند که کاری بیش از آن از دستشان بر نمی آید. آیا با این تفسیری که خود نویسنده به دست میدهد؛ واقعاً میخواهد که سرنوشت کل جامعه را به دست این گروه بسپارد؟ و یا اینکه نقشهٔ دیگری در پشت این مجیز گوییهاست و این خود حزب کمونیست کارگری است که میخواهد با عنوان قلّابی بخشی از طبقهٔ کارگر و یا بخش پیشرو طبقهٔ کارگر وارد میدان شود و حاکمیت را به دست گیرد؟ یا اینکه با این تعریف و تمجید ها میخواهد آنها را شیفتهٔ خود سازد و ماهی « شوراها» و « سندیکاها» و « اتحادیه» ها را شکار کند؟ آیا نویسنده میخواهد که همهٔ بیکاران را به شغلی بگمارد؟ من میگویم که این امر امکان ندارد مگر به دو روش؛ ۱- پایین آوردن شدید ساعات کار. ۲- پایین آوردن سطح تکنولوژی و باز گشت به عصر کارخانه های دودزا و کوچک. یعنی بازگشت به قرون  هفدهم و هیجدهم . همان راهی که پدران نویسنده در روسیه آزمایش کردند. این چنین است که مزخرف بافی فضیلت میشود و البته مشتریهای خاص خود را نیز دارد. به نظر من بهتر است که به جای این روضه خوانی ها یک کشور سوسیالیستی که بتواند با کشورهای سرمایه داری از نظر تکنولوژی هم سنگ باشد را نشان دهند و آن را الگوی راه قرار دهند. و گرنه مثل مسلمانان نشستن و افسانه بافتن که غربیها همه چیز را از « قرآن» یاد گرفته اند؛ دردی را دوا نخواهد نمود. البته انکار نمیکنم که چنین گفتمانی برای احمقها شور و حال و عالمی دیگر دارد.
نویسنده بعد ازدادن چند سطر شعار و حملهٔ شعاری به تمامی دست آوردهای بشری و یک کاسه کردن  و سپردن آنها به بورژوازی (البته نویسنده یا نمیتواند و یا نمیخواهد توضیح بدهد و به عمق برود) و قلع و قمع کردن تمامی زیرساختهای ضروری یک جامعه یعنی سیستمهای کنترل و نظارت و برنامه ریزی و سیستمهای اجرایی؛ و نغمه سرایی و ستودن زلف یار کمونیستی؛ سر از « شطح و طامات صوفیانه» در می آورد:
«... انقلاب کمونیستی به تقسیم طبقاتی جامعه خاتمه میدهد و نظام مزد بگیری را از میان بر میدارد. بازار؛ مبادلهٔ کالایی و پول حذف میشوند. به جای تولید برای سود؛ تولید برای رفع نیازهای همهٔ مردم و برای رفاه هرچه بیشتر همهٔ انسانها مینشیند. کار که در جامعهٔ سرمایه داری برای اکثریت عظیم مردم تکاپویی ناگزیر و چشم بسته و فرسوده کننده برای امرار معاش است؛ جای خود را به فعالیت خلاق و داوطلبانه و آگاهانهٔ مردم برای هرچه غنی تر کردن زندگی انسانی میدهد....» ایشان سپس می افزایند :«نه فقط تقسیم طبقاتی؛ بلکه تقسیم حرفه ای انسانها از میان میرود. کلیهٔ قلمروهای فعالیت خلاقه بر روی همگان باز میشود. شکوفایی هر فرد به شرط شکوفایی جامعه بدل میشود.»
من نمیفهمم که چگونه میتوان چنین اجتماعی را بدون سیستمهای نظارتی و طرحهای استراتژیک وبرنامه ریزی کلان اقتصادی و سیستمهای بسیار کار آمد اجرایی؛ اداره کرد؟ مگر آنکه این نویسندهٔ نابغه و آن کمیتهٔ مرکزی مخبّط « اکسیر» دیگری در آستین دارن و میخواهند تمامی انسانها را به مقام خدایی برسانند که هر زمان «اراده کنند که بشود»؛ در همان دم به بهترین وجه «بشود» (کُن...فَیکون در قرآن). اما فکر میکنم که حدس من درست است و این عالیجنابان سرخپوش؛ چنین اکسیری دارند؛ زیرا زمانی که در بارهٔ از میان رفتن «تقسیم حرفه ای انسانها» سخن میگویند دقیقاً اشاره به چنین موجودی دارد. موجودی که هم فیزیکدان است و هم مهندس است و هم آشپز است و هم  لوله کش است و هم حساب دار است و هم مورخ و شاعر و ادیب و...... ( من فکر میکنم این مالیخولیا نشانهٔ مصرف زیاد مواد روانگردان است).
ادامهٔ مالیخولیا: «..... جامعهٔ کمونیستی جامعه ای جهانی است.....از میان رفتن طبقات و تضاد طبقاتی؛ دولت را به پدیدهٔ زایدی تبدیل میکند. در جامعهٔ کمونیستی دولت زوال پیدا میکند. جامعهٔ کمونیستی جامعه ای است بدون دولت. امور اداری جامعه از مجرای تعاون؛ همفکری؛ ارتباط و تصمیم گیری جمعی کلیهٔ اعضاء جامعه حل و فصل میشود»
این دیگر نور علی نور استکه فکر کنیم یک جامعهٔ چندین میلیارد نفری را که حد اقل تفاوتهای اعضای آن نیازهای جغرافیایی و اقلیمی است  را با تصمیم گیری « تعاونی ها» اداره کرد. یا باید این جامعهٔ جهانی همگی همانگونه که گفتم به خدایان تبدیل شوند و یا اینکه مثل « پول پوت» چنان از دم تیغ گزرانیده شوند تا به حدی و سطحی برسند که مسائلشان را با نشستهای تمامی اعضای جامعه حل کنند. شقّ سوم اینکه نویسنده و آفرینندهٔ این نوشتار یک احمق است. (قضاوت در مورد کمیتهٔ مرکزی و هواداران را به عهدهٔ خوانندگان میگذارم).
من نام « پول پوت» و خمرهای سرخ را برای این نمی آورم  که این نوشته را رنگ و لعابی ضد کمونیستی بدهم. بلکه از این نظر نام او را می آورم که او میگفت: « سرزمین کامبوج و امکانات کشاورزی و صنعتی آن در بهترین حالت برای یک میلیون و ششصد هزار نفر کفایت میکند تا زندگی کمونیستی و شادکامی داشته باشند و بقیه جمعیتی تحمیل شده هستند». اگر  همان کشورهای امپریالیستی  و غارتگر جلو او را نمیگرفتند حزب کمونیست کارگری کامبوج میخواست که شش میلیون و چهارصد هزار نفر را زنده و یا مرده؛ در گورهای دسته جمعی دفن کند و برای بقیه زندگی تعاونی و شورایی بسازد.
نویسنده سپس به مزمّت سرمایه داری ادامه میدهد و میگوید که جامعهٔ کمونیستی یک اوتوپیا نیست بلکه ضرورتی اجتماعی است که از دل سرمایه داری بیرون می آید. امّا سپس سخنان کلیدی و درخشان مارکس و لنین را چنین تکرار میکند: «یک شرط حیاتی شکل گیری و پیروزی انقلاب اجتماعی طبقهٔ کارگر؛ پیدایش احزاب کمونیستی کارگری است که چنین افقی را پیشاروی طبقهٔ کارگر بگذارند و نیروی طبقه را در این مبارزه بسیج و هدایت کنند.» من مخالف رهبری و سازماندهی و هر چیزی که از نظر عملی برای مبارزه لازم است را انکار نمیکنم؛ اما این سخنان نشانگر این است که حزب کمونیست کارگری پیشاپیش میداند که کمونیسم یک نظیهٔ سیاسی است و جامعهٔ کمونیستی نیز نوعی از قراردادهای زندگی اجتماعی میباشد و یک ضرورت نیست و گرنه نیازی به حزب کمونیست کارگری نبود که آنرا « هدایت» کند. زمانی که از هدایت سخن میگوییم نخستین برداشت این است که حتماً طرحی از پیش ساخته موجود است که میخواهیم مردم را برای عملیاتی کردن آن بسیج و هدایت کنیم. لذا اینهمه معلّق چهار پشت برای چیست که حتماً بخواهیم آنرا به عنوان یک ضرورت « ماتریالیستی دیالکتیکی» مطرح سازیم؟ از سوی دیگر آنچه که دربارهٔ « خلاقیت طبقهٔ کارگر» مدیحه سرایی شد؛ چه میشود؟ صادقانه تر این است که حزب کمونیست کارگری بگوید:«ما گروهی از اندیشمندان خیرخواه هستیم که میخواهیم بشریت را از زیر یوغ ستم رها سازیم». و اینهمه مزخرفات ظاهراً فلسفی را مطرح نسازند و به صورتی فنّی و عملی بروند سر اصل مطلب.
نویسنده سپس برای اینکه بگوید ما تافتهٔ جدا بافته ای هستیم به نقد اتحاد جماهیر شوروی و « کمونیسم بورژوایی» خواندن آن میپردازد و میخواهد بگوید که این تافته های جدابافته میخواهند یک جمعیت ۷ میلیاردی را به شیوهٔ «هیر و ویر» اداره کنند. ادامهٔ سخن نویسنده با اظهاراتی شعار گونه که الآن شرایط برای پختن «آش جامعهٔ جهانی کمونیستی» آماده است و فقط « نخود» ندارد میپردازد تا بگوید که این «نخود» ما هستیم.

بخش  (۲)

همانگونه که گفتم؛ بخش نخست  «بخش بذرپاشی»  بود و بخش ۲؛ بخش « درو». حال ببینیم که نتیجهٔ کاربردی اینهمه آسمان و ریسمان های شبه فلسفی و شعاری چیست؟ البته بنا به این نوشته : « این بخش برنامه رئوس اقدامات و مطالبات اصلاحی حزب کمونیست کارگری را بر میشمارد» که به نامی دیگر میتوان « کف خواسته ها» و یا «اهداف  حد اقلی»؛ نامید.حزب کمونیست کارگری معتقد است که با پیاده نمودن این برنامه ها جامعه را به سوی یک جامعهٔ کمونیستی پیش خواهد برد.

«اصول و چهار چوب عمومی
۱- برقراری یک ساختار سیاسی مبتنی بر دخالت مستقیم و مستمر مردم در امر حاکمیت.
۲- برقراری حقوق و آزادیهای سیاسی و مدنی  بی قید و شرط و تضمین شده و برابر برای همه. رفع هر نوع تبعیض بر اساس جنسیت؛ تابعیت؛ تعلقات قومی و ملی و نژادی و مذهبی؛ سن؛ و غیره.
۳- به اجرا در آمدن موازین اقتصادی و رفاه عمومی؛ و همچنین یک قانون کار پیشرو؛ که بالاترین سطح زندگی و رفاه و امنیت اقتصادی مردم را به نظام سرمایه داری حاکم تحمیل کند.
۴- تصویب قوانین و اقداماتی که به سریعترین و ریشه ای ترین شکل افکار و راه و رسم ها و اخلاقیات ارتجاعی؛ تبعیض آمیز و حقارت آور را بر چیند و برقراری فرهنگ و ارزشها و روابط انسانی هر چه آزادتر و آزاد اندیشانه تر را ممکن کند.
۵- برقراری موازین و قوانینی که ایران را به یک کانون تقویت و حمایت از مبارزات آزادیخواهانه؛ معیارها و ارزشهای انسانی پیشرو و مبارزات کارگری و سوسیالیستی در سراسر جهان بدل سازد.
اصول عمومی فوق باید به فوریت از طریق اقدامات زیر تحقق یابند»

این بندها چون در حد « چهارچوب کلی» مطرح شده اند تنها در رابطه با تشریح مشخص تر برنامه های مورد نظر حزب کمونیست کارگری که در ادامه خواهند آمد قابل توضیح هستند اما در همین چهارچوب کلی از کلماتی استفاده شده است که شاید بسیار انسانی و خوب به نظر آیند. لذا نکات مهم و اساسی را که در این چهارچوب کلی مطرح شده اند را بر میشمارم تا یافتن قرینه های آن در  شرح برنامه نه تنها آسانتر شود ؛ بلکه حتی دلیل انتخاب این کلمات در چهار چوب کلی مشخص گردند.
دربند دوم از « برقراری حقوق و آزادیهای..... رفع هر نوع تبعیض بر اساس..... ملی و نژادی و مذهبی و سن و غیره.» آمده است. آنچه که به عنوان رفع تبعیض ملی و نژادی از آن یاد شده است به این دلیل است که اگر تا کنون در زیر سایهٔ « الله»؛ ارازل لبنانی و فلسطینی و بحرینی و یمنی و مصری و عراقی و پاکستانی با استفاده از « انترناسیونالیسم اسلامی» به عنوان موجوداتی چه بسا عزیزتر از خود ایرانیان و حتی در درون حاکمیت نفوذ دارند؛ اینبار این حزب کمونیست کارگری است که با تکیه بر این اصل میخواهد ارازل دیگری را جایگزین آنها کند و چون تبعیض « ملی» و «نژادی»  هم نباید باشد؛ لذا میتوان آنها را گونی گونی توی شوراها ریخت. و بخش بزرگی از ثروت ملی را اینبار به شکم آنها ریخت. البته آنچه که گفتم سم پاشی نیست و بند پنجم مختص توضیح آشکار تر آن چیزی است که به بهانهٔ رفع تبعیض نژادی و ملی قرار است در سرزمین ما پیاده کنند.

آنچه که در بند اول چهارچوب کلی؛ در رابطه با ساختار سیاسی مطرح شده است  در برنامهٔ تشریحی به صورت زیر می آیند که یک به یک نقل و توضیح میدهم :
« حکومت شورایی
دوران معاصر بیش از هر زمان بی حقوقی واقعی مردم و ظاهری بودن دخالت آنها در امر حکومت در دموکراسی های لیبرالی و پارلمانی را به نمایش گذاشته است. جامعه ای که بخواهد دخالت تودهٔ وسیع مردم را در دولت و در تصویب و اجرای قوانین و سیاستها تضمین کند؛ نمیتواند بر پارلمان و سیستم دموکراسی نیابتی استوار باشد. اعمال حاکمیت در سطوح مختلف؛ از سطح محلی تا سراسری باید توسط شوراهای خود مردم انجام شود که همه هم به مثابه قانونگذار و هم مجری قانون عمل میکنند. عالیترین ارگان حکومتی کشور کنگرهٔ سراسری نمایندگان شوراهای مردم خواهد بود. هر فرد بالای ۱۶ سال عضو صاحب رای شورای محلی خود محسوب میشود و حق دارد خود را برای کلیهٔ مقامات و پستهای شورای محلی و یا نمایندگی در شوراهای بالاتر کاندید نماید.»
جالب این است که در این بند از « شوراهای کارگری» و سایر شوراهای صنفی سخنی به میان نمی آید و به شوراهای « محلی» و یا «شوراهای بالاتر» تغییر شکل میدهد و جالب تر آنکه این شوراها میتوانند هم « قانونگذار» و هم « مجری قانون» باشند و بسیار هنرمندانه تر و رندانه تر اینکه سن ۱۶ سالگی را برای احراز مقام قانونگذار و مجری به رسمیت میشناسد که میتواند به هر پست و مقامی در شورا برسد. و عالیترین ارگان حکومتی هم کنگرهٔ سراسری نمایندگان شوراهای مردم خواهد بود. البته اینکه این کنگره سراسری سالی و یا ماهی چند بار تشکیل میشود مشخص نشده است. در این بند حماقت چنان به جای فضیلت نشسته است که به هیچ وجه قابل اصلاح نیست. قوانین کوچه به کوچه و یا محله به محله بوجود می آیند و اجرا میشوند؛ آنهم نه بوسیلهٔ کارشناسان و؛ بلکه بچه های ۱۶ ساله ( بخوانید بسیجیهای بی خدا). بچهٔ ۱۶ ساله هم قانونگذار مردمی است و هم مجری و هم « مسلح» است که در بند بعدی خواهیم دید. نویسنده چنان احمق است که مشکلات را به مشکلات محلی فرو میکاهد و تمامی ارگانهای استراتژیگ را به زباله دان ریخته و به نام مردم؛ میخواهد که حماقت را حاکم کند. سرزمینی که قانونگذاران و مجریان مسلح آن ۱۶ ساله باشند؛ شاید همان چیزی است که در سال ۵۷ بوجود آمدند. این شوراها از چنان درک بالایی برخوردار خواهند بود که ایران را در مدتی کوتاه به قلهٔ رفیع پیشرفت های علمی و فنی رهنمون خواهند شد. این نه یک ایدهٔ قابل تفکر بلکه بیشتر به یک کثافتکاری احمقانه در وسط اتاق شبیه است که داستان احمدی نژاد و  تولید انرژی هسته ای توسط یک دختر ۱۶ ساله در آشپزخانه را به یاد می آورد. مشکل اساسی دیگر این است که  سیاست و اقتصاد یک مقولهٔ سیال است و بدون داشتن استراتژیهای کلان داخلی و منطقه ای و بین المللی هیچ چشم انداز روشنی در پیش روی یک ملت نخواهد بود. آنچه که حزب کمونیست کارگری مطرح میسازد نوعی «روزمرگی» در حد زندگی راهزنان  و قبایل گلّه دار است و نه حتی یک جامعهٔ کشاورزی.

«انحلال ارتش»

«....... ارتش و سپاه پاسداران و سایر نیروهای مسلح حرفه ای و نیز کلیهٔ سازمانهای نظامی و انتظامی و جاسوسی و اطلاعاتی مخفی باید منحل گردند. نیروی میلیس شوراهای مردم؛ مبتنی بر آموزش نظامی عمومی و شرکت همگانی در وظایف انتظامی و دفاعی؛ جایگزین ارتش حرفه ای  و مافوق مردم میشود. حزب کمونیست کارگری بعلاوه معتقد است که اصول زیر باید در هر حال و تحت هر شرایطی مادام که نیروهای مسلح وجود دارند به اجرا در آیند: لغو اطاعت بی چون و چرای پایین از بالا در نیروهای مسلح. هرفرد نظامی حق دارد از اجرای دستوراتی که به نظر او با قوانین کشور در تناقض باشد و یا با اصول انسانی و وجدانی وی مغایرت داشته باشد امتناع نماید. هرکس حق دارد از شرکت در جنگ و یا هر فعالیت نظامی که با اصول و اعتقادات وی مغایرت داشته باشد امتناع نماید. نیروهای انتظامی باید در حین ماموریت و انجام وظیفه اونیفورم نظامی خود را به تن داشته باشند و اسلحهٔ خود را به نحوی حمل کنند که دیده شود. تشکیل نیروی مسلح فاقد اونیفورم و یا انجام ماموریت به عنوان پلیس مسلح در لباس سیویل ممنوع است. این حق هر شهروند است که بتواند از حضور نیروهای مسلح در محیط پیرامونی خود(محل کار؛ زیست؛ تردد و غیره) مطلع شود. افراد عضو نیروهای نظامی حق دارند در فعالیتهای سیاسی شرکت کنند و در احزاب سیاسی عضو شوند. فعالیت احزاب سیاسی؛ اتحادیه ها و سایر تشکلها در درون نیروهای نظامی آزاد است»
اینکه بعد از سرنگونی رژیم اسلامی؛ سپاه پاسداران باید منحل شود و ارتش نیز باید مورد بازنگری اساسی قرار گیرد؛ یک امر مسلم است. اما آنچه که مورد نظر حزب کمونیست کارگری میباشد؛ انحلال ارتش به طور کلی است. چه اکنون و چه در سالهای پیش رو؛ سرزمینمان در محاصرهٔ همسایگانی است که که ایرانی قدرتمند را در کنار خود نمیخواهند؛ چه اعراب و چه ترکهای عثمانی و چه همسایگان شمالی و همچنین کشورهای غربی. انحلال ارتش در چنین شرایطی که بیگانگان نه تنها ارتشهای ملی خود را دارند؛ بلکه در پیمانهای نظامی متعددی عضو هستند؛ نه یک شعار انقلابی بلکه یک خیانت است. اما گذشته از این ببینیم که نویسنده چه ارگانی را برای دفاع از سرزمینمان؛ به جای ارتش پیشنهاد میکند. پیشنهاد مشعشع آنها « میلیس» است. یعنی نیروهای شبه نظامی که مانند بسیج مستضعفین به جای تحت امر بودن سپاه پاسداران؛ تحت امر شوراهای محلی است. بدین معنی که ایران تنها سرزمینی است که این نوابغ روزگار برای بی دفاع نمودن آن توسط انحلال ارتش کلاسیک (برای جنگهای منظم) را مطرح میسازند و در پی آن سیستم تدافعی اداره های اطلاعات و ضد اطلاعات را نیز نشانه میگیرند؛ تا ماموریتشان تمام شود. اما این احمقها چنین فکر میکنند که میوهٔ این انحلال را حزب کمونیست کارگری خواهد خورد؛ غافل از آنکه اگر نیروهای بیگانه وارد خاک سرزمینی ما شوند همان اتفاقاتی برای مردم خواهد افتاد که در زمان ورود ارتش عراق به خوزستان؛ اتفاق افتاد و یا در عراق و افغانستان در جریان است. اینها در پی همان کاری هستند که استالین در پی آن بود. او تمامی ژنرالها را به جوخه های اعدام سپرد و سپس مردم شوروی را در برابر هجوم آلمانها بی دفاع گذاشت. این نویسندهٔ نفهمیده؛ فکر میکند که اطاعت رده های پایین از بالا در ارتش نمودی از مبارزهٔ طبقاتی است؛ در حالی که تنها به خاطر ضروتهای عملیاتی و تخصص ها و اهداف و استراتژیهای نظامی ست که دیسیپلین موضوعیت پیدا میکند. ساختار ارتش ورای سیستم طبقاتی حاکم بر جامعه است و بر اساس تجربیات نظامی که در طول تاریخ به دست آمده اند؛ بوجود آمده است و نه بر اساس ارادهٔ فئودالها و یا سرمایه دارها. این خود روشنفکر انگاران با هیچ یک از قوانین دفاعی و نظامی آشنایی ندارند و به همین دلیل هم چنین مزخرفاتی را به عنوان شعارهای انقلابی مطرح میکنند. هرچند که میتوان در حوزهٔ نظری در بارهٔ آن بحث نمود؛ اما در حوزهٔ عملی دارندگان و مبلغین چنین اندیشه ای که بخواهند در جهت فروپاشی نیروهای دفاعی سرزمین خود بر آیند. تنها نامی که شایستهٔ آن خواهند بود « خیانت کاران و ستون پنجم نیروهای بیگانه» میتواند باشد. حال چه دوست داشته باشند و چه دوست نداشته باشند. اگر بر طبق نظریهٔ این دلقکهای شبه سیاسی که نظام استالینی را « کمونیسم بورژوایی» مینامند؛ استالین ارتش را منحل مینمود؛ ارتش آلمان هیتلری در عرض ۴۸ ساعت مسکو را فتح نموده و همهٔ اقوام  روس و تاتار و ترک و تاجیک را تا دروازه های گستردهٔ مرگ و قتل عام تعقیب میکرد و اگر نیروهای آلمان و ژاپن به هم میرسیدند؛ هیچ جنبنده ای را در آسیای میانه و جنوبی و چین زنده  نمیگذاشتند و یا اینکه حد اقل تعداد کشته ها به صدها میلیون بالغ میشد و بازماندگان را نیز به بردگی میگرفتند. من مانده ام که چگونه عده ای احمق برای « منصور حکمت» القاب آنچنانی میدهند؛ در حالی که یک بقال سر کوچه از او واقعی تر فکر میکند. گویی که منصور حکمت لابلای ورقهای کاغذ زندگی میکرده است  و نه دنیای واقعی. البته فراموش نکنیم که این نظرات مشعشع را کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست کارگری به تصویب رسانیده است و در واقع همگی سر و ته یک کرباسند.
قسمتهای دیگر برنامهٔ حزب کمونیست کارگری؛ از قبیل اختیار سربازان برای سرپیچی از فرامین نظامی به دلایل اعتقادی و فعالیتهای احزاب در درون ارتش؛ منجر به نا کار آمدی ارتش میشود و در واقع این بخش از برنامه برای فرو پاشی ارتش از درون تدوین شده است. تا زمانی که سرزمین ایران به کشوری قدرتمند از نظر اقتصادی و سیاسی تبدیل نشده است نمیتواند در معادلاتی همچون پیمانهای بین المللی به عنوان عنصری موثر و با سهمی مساوی با دیگران وارد شود؛ و تا زمانی که سایر کشورها دارای نیروهای نظامی و پیمانهای نظامی قدرتمندی هستند؛ هر گونه سخن گفتن از فروپاشی ارتش؛ حرکت در جهت منافع بیگانگان قدرتمند است. مشکل مارکسیستها همیشه این است که بیشتر بر اساس آرمانهای دور دست میخواهند شالوده های اجتماعی موجود را فرو ریزند. اگر نگاهی ساده به روند تشکیل اتحادیهٔ اروپا بیندازیم خواهیم دید که تعدادی از کشورهایی که به عضویت این اتحادیه پذیرفته شده اند؛ در واقع « بله قربان گوی» قدرتهای اقتصادی و سیاسی اروپایی هستند. ما برای سرزمینمان چنین آینده ای را ترسیم نمیکنیم. از نظر انجمن پادشاهی ایران ؛ سرزمین ایران باید از درون ساخته شود تا به صورت کشوری قدرتمند در تمامی عرصه های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و نظامی بر مبنای دموکراسی و رفاه ملی در آید. من ایمان دارم که اگر انقلاب کمونیستی که در روسیه اتفاق افتاد؛ اگر در یک کشور کوچک و ضعیف به وقوع میپیوست؛ مورد توجه قرارنمیگرفت و موج بسیار ضعیفی ایجاد میکرد؛ مارکسیسم لنینیسم و مائوئیسم تنها به این دلیل شهرت یافتند که هر دو کشور چین و روسیه؛ قدرتهایی بزرگ بودند. مسئلهٔ مهم دیگر اینکه؛ مارکسیسم ایرانی؛ در طول حیات ننگین خود همیشه در پی فروپاشی  ایران بوده اند. مارکسیسم لنینیسم؛ نه تنها دست آوردهای ملّی روسیهٔ تزاری را از هم نپاشید؛ بلکه بر دامنهٔ فتوحات خود افزودند . هرچند که مارکسیسم مانند زنجیری بر پایشان؛ آنها را به افلاس کشانید و همه چیز را یک جا باختند. مائو تسه دون نیز چنین نقشی را در چین ایفا نمود. اما مارکسیست لنینیستهای شرمگین ما؛ میخواهند که از همان آغاز همه چیز را ببازند. مارکسیستهای وطنی ما همیشه؛ نقش دلقکهای دربار شوروی را بازی کردند و اکنون نیز در پی فروختن سرزمینمان به قدرتهای دیگر جهانی هستند و جالب اینکه همانی هستند که بودند. زمانی بر طبل انترناسیونالیسم میکوبیدند و هویت سرزمینی و ملی ایرانیان را به زیر سوال میبردند تا حلقهٔ نوکری اتحاد جماهیر شوروی را بر گوش ایرانیان آویزند و اینک با همان ترفندها یوغ قدرتهای اقتصادی- فراصنعتی غرب را برای ایران به ارمغان آورده اند.

سیستم مدیریتی یا فروپاشی مدیریت؟

مدیریت اقتصادی و اجتماعی یکی از علوم بسیار پیچیده ای است ارزش آن برای یک جامعهٔ پویا و فعال بسیار بیشتر از وجود تکنولوژی پیشرفته میباشد. توسط نابغه های سیاسی عصر ما (حزب کمونیست کارگری) که بدبختانه در ایران روییده اند و میخواهند جامعهٔ ۷ میلیاردی جهانی را اداره کنند؛ چنان بی بها و بی ارزش انگاشته میشود که ضرورت وجودی خود را با نهادن نامهایی دشنام گونه بر آن ظاهراً از دست میدهد. گویی که در رستورانی بسیار تمیز مشغول خوردن غذایی بسیاز خوشمزه هستید و یک نفر بر روی آن آب دهان می اندازد. این روش همیشگی مارکسیستها برای پاک کردن صورت مسئله بوده است تا از زیر پرسشهای علمی و فنّی فرار کنند.
حال ببینیم که چه میگویند:
«لغو بوروکراسی مافوق مردم
و شرکت مستقیم مردم در ادارهٔ امور

انتخابی شدن کلیهٔ مقامات و پستهای سیاسی و اداری کشور توسط مردم و قابل عزل بودن آنها هر زمان که اکثریت انتخاب کنندگان آنها اراده کنند. افرادی که به مشاغل سیاسی و اداری کشوری انتخاب میشوند باید حد اکثر حقوقی معادل مزد متوسط کارگر دریافت دارند. اعمال نظارت مستقیم مردم از طریق نهادهای شورایی بر فعالیت کلیهٔ نهادها و مقامات اداری. ساده کردن سلسله مراتب؛ زبان و مقررات کار ادارات دولتی به نحوی که دخالت و اعمال کنترل شهروندان بر آن به سهولت عملی باشد»

این نوابغ سیاسی و مدیریتی؛ فکر میکنند که سلسله مراتب اداری و کاغذ بازیها و تهیهٔ اسناد و مشورتها و برنامه ریزیها و.... تمامی این امور را سیستم سرمایه داری  با شیر یا خط و یا « من میگویم» ابداع کرده است تا جلو مردم را از دخالتها بگیرد. در حالی که این سیستمهای اداری برای مدیریت تولید و گسترش شیوه های تولیدی بهتر  و مدیریت بحران و جلوگیری از بحران ساخته شده اند. سیستم مدیریت در تمامی عرصه ها چنان مهم است که میتواند موجبات شکستهای بزرگ و یا پیروزیهای بزرگ را به ارمغان آورد. اما ذهن معلول نابغه های ما؛ با انداختن آب دهان شعاری و دشنام گونه ای مانند « بوروکراسی فوق مردم» بر این سازه های مهم؛ تنها میخواهد آشفتگی را به ارمغان آورد بدون آنکه زحمت به زیر سوال بردن منطقی مدیریت را به خود بدهد. مردمی که این نوابغ از آنها سخن میگویند؛ گویی که بیکاره هایی هستند که هر روز تنها به کنترل مقامات و یا انتخابات میگذرانند. البته این امر در اندازهٔ یک روستای کوچک با اقتصادی کوچک میتواند قابل اجرا باشد ولی حتی در سطح ادارهٔ یک شهر نیز کارایی خود را از دست میدهد. مسئلهٔ بسیار مهمتر انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان ۱۶ ساله است که هنوز دورهٔ تحصیلات دبیرستانی را نیز تمام نکرده اند و تنها به خاطر داده شدن حق قانونی به آنها و نه بر اساس شایستگی ها؛ ناگهان  به عنوان مدیران کلاشنیکوف به دوش وارد صحنهٔ مدیریت میشوند و باید سیستم مدیریت را چنان ساده سازی کرد که این بسیجیهای بدون ریش و بیخدا مانند خر در گل نمانند. از نظر نابغه های سیاسی ما ارگانهای نظارتی مردم بر مدیریتها از طریق نهادهای شورایی انجام میپذیرند؛ یعنی بعد از این در هر اداره ای و کارخانه ای و..... « دفتر حراست» و « انجمن اسلامی» را تخلیه و بچه های فرهیخته و ۱۶ سالهٔ مسلح را که خدایان مدیریت شده اند ( با یک فرمان حقوقی) به کار خواهیم گمارد تا همهٔ نهادها را با قدرتی فوق مدیریتی کنترل کنند؛ تا  زندگی شیرین شود و  مانند ستارهٔ ناهید در آسمان جهان بدرخشیم. حال ببینیم که  سایر ایده های مشعشع و علمی این نوابغ سیاسی و پیشرو چیست؟ منصور حکمت (انیشتین زمان) در ادامه چنین نوشته است :

«ارتقاء استانداردهای اخلاق اداری و وجدان کار و احترام به شهروندان و مراجعان. سوء استفادهٔ مقامات اداری از موقعیت شغلی ؛ رشوه خواری؛ پارتی بازی؛ اعمال تبعیض و عدول از ضوابط و مصوبات قانونی یا تعلل در اجرای آنها؛ باید به عنوان جرائم عمده در دادگاه های عادی مورد تعقیب قرار بگیرد. ممنوعیت اکید استفاده از امکانات و تسهیلات  مربوط به منصب اداری برای مصارف شخصی. حق بدون قید و شرط افراد به اقامهٔ دعوا علیه هر مقام دولتی در دادگاههای عادی»

شاید این مسخره ترین و متناقض ترین بخش تاز گفتار نابغهٔ ما باشد.  براستی چگونه میتوان استاندردهای اخلاق اداری را ارتقاء داد؟ اصلاً مفهوم اخلاق اداری دیگر چه تحفه ای است و از کجا بیرون آمد؟ وجدان کار یعنی چه؟ آیا زیرمجموعه ای از اخلاق اداری است؟ راستی خواستگاه احترام به شهروندان کجاست؟ به کار گیری اینگونه جملات و کلمات نشان میدهد که منصور حکمت بعد از فرو پاشی سیستم مدیریت دست به دامن « اخلاق مسیحی و بودایی» شده است ولی تنها نامشان را تغییر داده است. گویی که هنگام نگاشتن این ورق پاره ها ناگهان متوجه شده است که گویی آش خیلی بی نمک شده و اندکی نمک اخلاقیات باید به آن افزود تا کار درست شود. اما در ادامه به خلافکاریها اشاره مینماید و چنین ادامه میدهد که باید بتوان بر علیه خلافکاران در دادگاه اقامهٔ دعوا نمود.
در اینجا باید به بحث جامعی اشاره کنم که ریشه در روانشناسی ندارد؛ بلکه ریشه در « طبیعت وحشی انسان» دارد. البته منظورم از طبیعت وحشی؛ نوعی توهین نیست؛ بلکه تنها خاطر نشان نمودن طبیعت رام نشدنی انسان است. انسان به عنوان یک فرد؛ پایبند دو نوع از اخلاق است. نخست اخلاق طبیعی که باید و نبایدهایش را غریزه های انسانی صادر میکنند. و دوّم اخلاق غیر طبیعی و قراردادهای اجتماعی است که به صورت « طبیعت ثانوی» ظهور میکند و سعی در رام کردن طبیعت وحشی انسان دارد تا او را « جامعه پذیر» نماید. در میان غرایز انسانی؛ دو غریزهٔ « رویابینی» و « ارادهٔ معطوف به قدرت» در کنار یکدیگر خلاق ترین غرایز انسانی هستند. این دو غریزه نه تنها منشاء خلاقیتها هستند؛ بلکه بسیار جامعه ستیز نیز میباشند و هر فردی چه بخواهد و چه نخواهد با این غریزه ها به دنیا می آید و زمانی که وارد جامعه میشود؛ دو راه بیشتر ندارد؛ یا تسلیم جامعه و اخلاق اجتماعی و قراردادها شود و یا اینکه بر علیه آن طغیان کند. البته باید در نظر داشت که این تنها خلافکاران نیستند که این دو غریزه را دارند؛ بلکه دانشمندان ۱۶ سالهٔ کلاشینکوف به دوش آقای منصور حکمت نیز دارای همین دو غریزه هستند و حتی خود ایشان هم همین طور و گرنه ستارهٔ سرخ حزب کمونیست کارگری نمی شدند.
اما منصور حکمت گویی که اساساً به عمق این دو غریزه پی نبرده است و نمیتواند بفهمد که در برخی از انسانها این دو غریزه چنان در اوج هستند که  یا مانند اسپارتاکوس و چنگیز خان؛ از بردگی به رهبری میرسند و یا مانند لئوناردو داوینچی و انیشتین بر فراز هنر و علم می درخشند. اما با تمامی فشارهای تلقینی برای « جامعه پذیری» که توسط اخلاق سازان انجام میگیرد؛ هیچ انسانی نمیتواند به طور کامل جامعه پذیر شود. زیرا برتری طلبی و طراحی راه رسیدن به برتری؛ یک امر غریزی است و تنها با مرگ پایان میگیرد و اگر بتوان کسی را از غریزهٔ « ارادهٔ معطوف به قدرت» تهی نمود؛ آن شخص با مرده هیچ فرقی نخواهد داشت و زندگی اش تبدیل به « زندگی گیاهی» و چه بسا پست تر از آن میگردد. تنها راهی که تمامی جوامع در نهایت به آن میرسند؛ گسترش دایرهٔ تعریف «جرم و گناه» و و ساختن سیستم قضایی و به بند کشیدن انسانهایی است که در آن دایرهٔ تعریف شده قرار میگیرند. اما با تولید مثل انسانها؛ این غریزه بازتولید میشود و راه فراری از آن نیست. بزرگترین معلمین اخلاق؛ خود بزرگترین دارندگان  این دو غریزه بوده اند و هستند. اما هنر مدیریت و ایجاد سیستمهای مدیریتی در این است که بتواند بدون کشتن این دو غریزهٔ مهم انسانی؛ آنها را در مسیر منافع اجتماعی؛ شکوفاتر و بارورتر سازد اما سیستمهای اداری و نظارتی که آقای منصور حکمت پیشنهاد میکنند؛ تنها بر اساس « من میگویم» بنا شده اند و هیچگونه پایه و اساس علمی و فنی ندارند. من به آقای منصور حکمت و سایر نوابغ حزب کمونیست کارگری میگویم که نخستین عکس العمل انسانهای توانا به بسیجیهای ۱۶ ساله و بیسواد آنها این خواهد بود که سرشان را از تنشان جدا کنند. و یا چنان در خود فرو روند و مچاله شوند که اثری از زندگی سرشار در آنها نماند. آقای منصور حکمت چنان سیستمی را عرضه میکنند که برای کنترل جامعه باید دست به دامن « گولاگ» شوند. همانگونه که پدران معنوی ایشان در روسیه و چین به چنین راهی کشانده شدند. در مجموع سیستم پیشنهادی حزب کمونیستی کارگری؛ با اینکه ظاهراً به شیر و شکلات  کلمهٔ « مردم» آغشته است ولی عملاً برای فروپاشی و مرگ یک جامعهٔ زنده و فعال طراحی شده است. جامعه ای که با « میلیشیا» اداره شود که هم تصمیم میگیرد و هم قضاوت میکند و هم اجرا میکند و بویی از دانش مدیریت متعالی  از آن به مشام نمیرسد؛ تنها نتیجهٔ عملی آن افسردگی و شعارگرایی و مجیز گویی و چاپلوسی و نهایتاً فقر فرهنگی و خوار شمردن دانش و پرستش حماقت و نادانی است و این سیستم؛ نه به فروپاشی؛ بلکه به ویرانی زیرساختهای تمدن و عقب ماندگی و ضعف و مرگ جامعه می انجامد.
نویسنده در ادامه به سیستم دادگستری پرداخته و آنرا نیز از فیلتر طبقاتی میگذراند؛ طبعاً اینگونه فیلتر کردن سازه ها و چهارچوب تراشیها نویسنده را نهایتاً به ورطهٔ حماقت خواهد انداخت و بحثهای کارشناسانه جایگاه خود را از دست داده و بحث به حوزهٔ جیغ و داد و شعارهای آتشین سوق داده خواهد شد. به همین دلیل هم هست که مارکسیستها در کلیت وجود آرمانی و ایدئولوژیک شان از «تاکتیک انکار» سود میجویند و هیچ سندی را که به ضرر بافته های آنها نباشد را انکار کرده و به زیر سوال میبرند تا به این وسیله خلاء های موجود در نظریهٔ منجمد خود را از چشمها دور دارند. حال به تعریف نابغهٔ عصر ما از سیستم دادگستری میپردازیم که میگویند:

« سیستم قضایی و مفهوم عدالت قضایی در هر نظامی انعکاسی از مناسبات اجتماعی و بنیادهای اقتصادی و سیاسی در آن است. قلمرو قضا؛اعم از پیکرهٔ قوانین وتلقی حاکم از حق و انصاف و عدالت تا نهادها و سیستم اداری و روش قوهٔ قضائیه؛ بخشی از روبنای سیاسی در جامعه است که شالودهٔ اقتصادی و طبقاتی موجود در جامعه را حراست میکند. به این اعتبار عدالت قضایی واقعی و برخورداری یکسان همه از آن؛ و قضاوت و حکمیت براستی مستقل و منصفانه؛ منوط به دگرگونی بنیادی جامعهٔ طبقاتی موجود است.»

همینطور که میبینید نویسنده بیشتر تلاشش بر این است که « باور سازی» کند و قصد یک تحلیل علمی و فنًی از مقولهٔ « ریشه های سیستم داوری» ندارد. زیرا تنبلی ذهنی نمیگذارد که نویسنده مطالعات بیشتری داشته باشد و سخنی پر مایه بگوید. همانطوریکه پیشتر گفته ام؛ گرفتن درجه های گوناگون کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکترا؛ در مارکسیسم بسیار آسان است و کافی است که چند کتاب مارکسیستی بخوانید؛ تا همه فن حریف شده و خود و دیگران را دچار توفانی از بارش کلمات و جملاتی که همچنان به نوبت در گردش و ریزش هستند  کنید. اگر گفتم که نویسنده قصد باورسازی دارد؛ شاید اندکی با تعارفات ایرانی گفته شد؛ حقیقت آخته این است که این؛ نابغهٔ عصر ما نیست که میخواهد « باور سازی» کند. و توانایی آن را ندارد؛ بلکه منصور حکمت یک باورمند ذوب شده در کتابهای مارکس است و آنچه که در بالا آمده است نه سخنان او بلکه سخنان تمامی فرقه های گوناگون« دین مبین مارکسیسم» است که مانند « شیعیان» و «سُنی ها» همهٔ شان به همان ها استناد میکنند. من مارکسیستی ندیده ام که تولید کنندهٔ اندیشه ای بوده باشد و یا یک پژوهشگر واقعی باشد. پژوهشها و تولیدات آنها همیشه اخته میماند؛ زیرا که باید توسط «فیلترهای قرآنی» آنان سانسور و تعدیل شوند و گرنه خدای نکرده شاید به « کفرگویی بورژوایی» بینجامد.
مسئلهٔ اصلی در تمامی روایتهای گوناگون مارکسیستی این است که آنچه که به عنوان یک موجود طبیعی و بسیار طبیعی؛ فراموش شده است؛ موجودی به نام « انسان طبیعی» است. مارکسیستها غریزه های انسانی را به هیچ میگیرند و موجودی که به نام انسان تعریف میکنند؛ دنبالهٔ همان تعریفی است که ادیان سامی از آن دارند. یعنی موجودی که میتواند« الهی» شود (در مارکسیسم بخوانید پرولتری) و یا اینکه میتواند « شیطانی» شود (در مارکسیسم بخوانید استثمارگران). انسان از نظر مارکسیسم موجودی است که تعریف « اخلاقی» دارد و همانگونه که غریزه هایش را در ادیان « حیوانی» مینامند؛ در مارکسیسم نیز رنگ « طبقاتی» به خود میگیرد.
انسان به عنوان یک موجود طبیعی دارای غریزه هایی است که کاملاً انسانی هستند (طبیعت وحشی انسان و یا به تعبیری طبیعت رام نشدهٔ انسان). اما زمانی که این انسان طبیعی به هر دلیلی که بخواهد در جامعه زندگی کند؛ باید جامعه پذیر شود. جامعه با اینکه یک « حضور فیزیکی» است؛ اما روابط میان اجزأ آن « فیزیکی» و طبیعی نیست و تمامی روابط اجتماعی قراردادی و بر اساس توافق و آموزش توافقها به عنوان رسوم و سنتها به نسلهای بعدی است. جامعهٔ انسانی نامی است که به تعبیر طبیعی تر میتوان آنرا « زندگی گلّه ای» نامید. اگر در زندگی گلّه ای حیوانات موجودی قویتر و هوشمند تر از دیگران بعد از نبردهای سهمگین پیروز شده و رهبری گلّه را به دست گیرد؛ به نظر آن چنان طبیعی به نظر می آید که ما به سادگی از کنار آن میگذریم. اما اگر چنین موجودی در جامعهٔ انسانی وجود داشته باشد و برای به دست گرفتن رهبری نبرد کند او را جنایتکار مینامند. جامعهٔ انسانی (گلّه های انسانی) به غیر از روابط طبیعی؛ روابط و مفاهیمی ابداعی اختراع میشوند تا فرد را جامعه پذیر کنند. تمامی مفاهیم اخلاقی از قبیل عدالت؛ برابری؛ انصاف؛ بخشش؛ ازدواج؛ زنا؛ نیکی؛ پلیدی؛ خوب؛ بد و جنایتکار و ..... معادل فیزیکی خارجی ندارند و تنها نامهایی بر روابط قراردادی (و نه؛ طبیعی) هستند. و مسئلهٔ « داوری» نیز ظاهراً برای حفظ این روابط ابداع شده است. مارکسیستها حتی اجازهٔ خواندن کتابهای متعددی که پژوهشگران در بارهٔ « اخلاق» نوشته اند را نیز به خود نمیدهند تا خدای ناکرده « مشرک و کافر» شوند.
مسئله این است که طبیعت مهربان نیست و غریزه ها و توانایی ها و هوشمندی را به تساوی میان انسانها تقسیم نکرده است. تولید مثل انسانها همچنان بر اساس « انتخاب طبیعی» است و نه « تولید صنعتی »(انتخاب مصنوعی)؛ به همین دلیل است که مفاهیم اخلاقی که در طول تاریخ  انسانی؛ آفریده شده اند؛ حتی قدرتمندترین هایشان که با هالهٔ تقدس پوشانیده شده اند و وعده های بهشت و دوزخ داده اند و یا راه توبه را باز گذاشته اند؛ تاکنون نتوانسته اند بر طبیعت وحشی (رام نشده) انسان چیره شوند و طبیعت وحشی انسان هر جایی که حکمی طبیعی را صادر کرده است؛ انسانها بدون توجه به عواقب اجتماعی؛ آن حکم طبیعی به اجرا در آورده اند. این طبیعت وحشی انسان بوده است که همیشه قوانین خود ساخته و یا ساختهٔ دیگران را به چالش کشیده است. هر قانون اجتماعی که بخواهد « توانمندان طبیعی» را چنان مهار کند که خود را شایستهٔ همان حقّی بدانند که « ناتوانان» از آن برخوردارند؛ «توانمندان» بر آن خواهند شورید و اگر « توانمندان» بخواهند که « ناتوانان» را تحت فشار قرار دهند؛ « ناتوانان» بر آنها خواهند شورید.
اما اینکه نویسنده تمامی « سیستم داوری» را به مبارزهٔ طبقاتی منحصر نموده است؛ نشان از برخورد « مذهبی» نویسنده است و گویی که نیازهای انسان تنها آب و نان است. در پشت این کلمات نه عدالت و انصاف و برابری؛ بلکه طبقهٔ نوظهوری خوابیده است که همان « حزب کمونیست کارگری» است و سیستم داوری یکی از بزرگترین مراکز فساد اداری و رشوه و تهدید و باجگیری خواهد بود. من معتقدم که به اندازهٔ تعداد ترکیبات گوناگون غرایز انسانها؛ میان آنها اختلاف وجود دارد و سیاستمدار هنرمند کسی است که بتواند چنان نظمی بوجود آورد که همگان بدانند که آنچه را که به بهای زندگی اجتماعی از دست میدهند؛ در ازای آن زندگی اجتماعی نیز تواناییهایی به آنها میدهد که از زندگی خود  لذت ببرند.
پیشنهاد نویسنده برای اصلاح سیستم داوری؛ به عنوان خواسته های فوری بسیار جالب است :

«در این راستا و به منظور تضمین عادلانه ترین موازین قضایی ممکن در جامعهٔ موجود؛ حزب کمونیست کارگری خواهان تحقق فوری اصول پایهٔ زیر است.
انتخابی بودن قضات و و سایر مقامات قضایی توسط مردم. قابل عزل بودن آنها هر گاه که اکثریت انتخاب کنندگان اراده کنند.
لغو دادگاههای ویژه و رسیدگی به کلیهٔ جرائم در دادگاههای عادی.
علنی بودن کلیهٔ محاکمات. تشکیل دادگاه با حضور هیئت منصفه در کلیهٔ جرائم عمدهٔ جنایی. حق متهم و وکلای او در رد و قبول قاضی و اعضای هیئت منصفه.
در کلیهٔ محاکمات اصل بر برائت متهم است و بار اثبات جرم بر عهدهٔ دادستان و یا طرف شاکی قرار دارد.
موازین قضایی کشور و حقوق فرد در قبال دستگاه قضایی در جزئیات بیشتری در بخشهای دیگر این برنامه ذکر شده اند.»

در مورد انتخابی بودن قضات و سایر مقامات سیستم داوری؛ از نظر عملی دو مشکل اساسی وجود دارد. نخست آنکه مردم بر اساس کدام موازین باید به انتخاب داوران بپردازند؟ زیرا روند محاکمات در هر پرونده؛ به دلیل پیچیدگی هایی که دارد؛ قابل درک برای عموم نیست و طرفین دعوا با طرح مسائل کلامی و آوردن دلایل نامربوط برای گناهکار و یا بیگناه بودن متهم؛ چنان آش را شور میکنند که سالها طول میکشد تا درستی و یا نادرستی قضاوت ها روشن شود. همچنین قضات حزب سیاسی نیستند که برای انتخاب شدن؛ برنامه های تبلیغاتی در رابطه با آنچه که انجام خواهند داد؛ ارائه بدهند. از سوی دیگر با وجود هیئت منصفه؛ چندان جایی برای قضاوت نهایی برای قاضی نمیماند؛ اما با اینهمه وجود قاضی یک حضور تشریفاتی هم نیست و بیشتر هدایت جریان محاکمه را به عهده دارد و این مهم ترین بخش یک محاکمه است. شهودی که دعوت میشوند و مسائلی که چه دادستان و چه وکلای مدافع؛ قصد استفاده از آنها را برای محاکمه دارند و اینکه آیا شیوه های متهم کردن و یا دفاع؛ با قوانین قضایی سازگار است و یا نه؟ ارزش یک قاضی را در اجرای آن محاکمه نشان میدهد. اما مسئله این است که مردم عادی حتی اگر در دادگاه علنی شرکت کنند؛ درک درستی از موافقتها و یا مخالفتهای قاضی و یا وکیل مدافع و یا دادستان ندارند. آنچه که برای مردم عادی مهم است نتیجهٔ دادگاه است و معمولاً عده ای خوشحال و عده ای ناراحت خواهند بود و این خوشحالی ها و ناراحتی ها هیچ ربطی به کیفیت واقعی قاضی از نظر هدایت محاکمه ندارد. انتخابی شدن قاضی و یا سران قوهٔ قضائیه باعث میشود که قضات نتوانند بی طرف بمانند و به خاطر آماده شدن برای انتخابات بعدی؛ بسیاری از جلسات را طوری هدایت کنند که موجبات شهرت آنها را بوجود آورد و احکام قضایی به نوعی تحت تاثیر این امر؛ مورد تغییراتی شود. لذا آنچه که یک قاضی را برجسته میکند نه محبوبیت اجتماعی او؛ بلکه تخصص در هدایت جریان محاکمه است.
مشکل دوّم خودِ انتخابات است؛ که میتواند دست احزاب و گروههای سیاسی را در انتخابات قضات نیز باز نماید . با باز شدن دست احزاب سیاسی ؛  سیستم قضایی کشور میتواند به دنبالچهٔ احزاب گوناگون تبدیل شده و احزاب سیاسی با گرفتن وعده هایی از قضات به نفع آنها فعالیت تبلیغاتی را بیندازند.... و این یعنی اعلام مرگ سیستم داوری بیطرف و مستقل. نتیجه آنکه حزب کمونیست کارگری با مطرح نمودن این مطلب؛ میخواهد دست خود را برای لجن پراکنی بر علیه قضاتی را که آنها دوست ندارند را باز بگذارد و گرنه  راهکارهای بسیاری برای داشتن یک سیستم قضایی مستقل وجود دارند و انتخاباتی کردن قضات؛ اتفاقاً استقلال سیستم داوری را بسیار خدشه دار میکند.
مسئلهٔ دیگری که نابغهٔ کمونیست کارگری مطرح میسازد؛ حق متهم در رد صلاحیت قاضی و هیئت منصفه میباشد و حدودی هم برای آن ذکر نمیکند و نمیگوید که متهم چند بار؟ یا به چه دلایلی؟ میتواند این کار را بکند؟ در همین بند نیز؛ رفقای حزب کمونیست کارگری؛ در واقع برای خود کیسه میدوزند. زیرا به خاطر اندیشه های ظاهراً جهان وطنی و در واقع ضد ملی و ضد ایرانی خود که مبانی تئوریک خیانتهای احتمالی آنان را فراهم خواهد ساخت (نظیر حزب توده)؛ در حال ساختن سنگرهای حقوقی برای رد صلاحیت دادگاهها برای محاکمهٔ احتمالی افرادخودشان است.
نویسنده در رابطه با دادگاههای ویژه نیز نظر به برچیده شدن آنها دارد. اما در شرایط کنونی که ما از کشورها و ملیتهای گوناگون؛ با حاکمیتهای گوناگون طرف هستیم؛ مقوله ای وجود دارد که به آن در کلّ « اسرار ملی» نام نهاده اند. البته به ارگانهایی مانند ارتش و سیستمهای اطلاعاتی جاسوسی و ضد جاسوسی نمیتوان چنان قدرتی را اعطاء کرد که هر پرونده ای را در دادگاههای ویژهٔ خود حل و فصل نمایند. بلکه پرونده هایی که بالاجبار باید به برخی از برنامه ها و پروژه های عملیاتی اشاره خواهد شد. باید که در دادگاههای ویژه این ارگانها به جریان بیفتند. اما اگر یک مقام نظامی و یا اطلاعاتی اگر جرمی عادی انجام داده باشد میتواند در دادگاههای عادی محاکمه شود و در صورت محکوم شدن؛ اگر دارای چنان مقامی است که میتواند به دلیل انتقام گرفتن؛ اطلاعات سرّی را در اختیار بیگانگان قرار دهد؛ باید تحت مراقبت سیستمهای اطلاعاتی به کیفر برسد. این بند نیز به طور عمدی در این برنامه گنجانیده شده است که اگر نفوذی های حزب کمونیست کارگری در اینگونه سیستمها و عملیات خائنانهٔ آنها کشف شود؛ آن سیستم از ترس علنی شدن اسرار ملی؛ نتواند آنها را در دادگاههای علنی محاکمه نماید. از نظر من حتی در صورت انجام جرم؛ شخص پادشاه را هم میتوان در دادگاههای علنی به محاکمه کشانید. اما اگر  روند پرونده طوری باشد که فروش اطلاعات سری کشوری؛ در آن مطرح شود؛ نمیتواند در دادگاههای عادی و علنی مطرح گردد. مگر آنکه جنبهٔ سری بودن پرو.نده از میان رفته باشد. اما در هر صورت اتهامات وارده و راي نهایی دادگاه باید به  اطلاع عموم برسد.

نویسنده؛ سپس در بخش « حقوق و آزادیهای فردی و مدنی» به دو مطلب مهم اشاره میکند که قابل بر رسی است.
« حق رای همگانی و برابری کلیهٔ افراد بالاتر از شانزده سال.................... و آزادی هر فرد بالاتر از شانزده سال برای کاندید شدن در هر نهاد و ارگان نمایندگی و یا احراز هر پست و مقام انتخاباتی»

آیا این بند از روی حماقت نوشته شده است؟ آیا نابغهٔ عصر ما میفهمد که یک دختر و یا پسری که  در میانهٔ تحصیلات دبیرستانی است و حتی از حل کردن معادلات ریاضی در حدّ دیپلم؛ عاجز است؛ چگونه میتواند در امور کشوری به طور حرفه ای و تخصصی کاری انجام دهد؟ یا اینکه کمونیستهای عصر ما نیز « اسلام زده» هستند و بلوغ جنسی و بلوغ فکری را یکی میدانند؟ من نمیدانم که آقای منصور حکمت در چند سالگی و با چه پایهٔ مطالعاتی این برنامه را نوشته اند؟ اما میبینم که حماقت از سر تا پای آن میبارد. حال اگر  شانزده سالگان را به ادارهٔ امور پیچیدهٔ سیاسی و اجتماعی و اقتصادی کشور بگماریم؛ براستی چه خواهد شد؟ این بند مرا به یاد فیلم « انقلابی قلابی موز» ساختهٔ « وودی آلن» می اندازد که بعد از پیروزی انقلاب در یک سخنرانی غرّا رو به مردم میگفت : « ما اکنون انقلاب کرده ایم و همه چیز در این سرزمین باید عوض شوند.... بنابراین بعد از این.... لباسهای زیر را از رو.... و لباسهای رو را... از زیر بپوشید....». این دقیقاً همان حماقت سرشاری است که نابغه های حزب کمونیست کارگری ما؛ با خواندن چند کتابچهٔ لنینیستی و مارکسیستی... در سن شانزده سالگی؛ تبدیل به پروفسور میشوند و برای دستیابی به مدارج بالاتر کافی است که به نشخوار شعار بپردازند و رگهای گردن و پیشانیشان را متوَرّم سازند. امّا بند های زیرین بسیار جالبتر هستند و درجهٔ هوش بالای نویسنده را به نمایش میگذارند:
«.... لغو هر نوع  محدودیت بر خروج از کشور. صدور بی قید و شرط و فوری گذرنامه و جواز ورود و خروج»
ظاهراً این بند؛ در قبال محدودیتهای فراوانی که رژیم جمهوری اسلامی در این راستا به عمل می آورد؛ به عنوان یک شعار انقلابی  به نظر میرسد؛ اما در بند دیگر چنین ادامه می یابد:
«ممنوعیت اعمال هر نوع محدودیت بر ورود و خروج اتباع سایر کشوره. اعطای تابعیت کشور به هر فرد متقاضی که تعهدات حقوق شهروندی را میپذیرد. صدور بی قید و شرط اجازهٔ اقامت و کار برای متقاضیان اقامت در ایران.»
اگر به این دو بند؛ بند دیگری را که در آغاز بخش ۲ ذکر شده است ولی دوباره می آورم را اضافه کنیم تمامی نیتهای کثیف منصور حکمت و حزب کمونیست کارگری از پرده بیرون می افتد:
«۲- برقراری حقوق و آزادیهای سیاسی و مدنی  بی قید و شرط و تضمین شده و برابر برای همه. رفع هر نوع تبعیض بر اساس جنسیت؛ تابعیت و تعلقات قومی و ملی و نژادی و مذهبی؛ سن؛ و غیره.»

اگر این سه بند را به دقت مطالعه کنیم نتایج زیر به دست می آیند:
۱- در عرض چند ماه تعداد فیلیپینیها و پاکستانیها و لبنانیها و اندونزیایی ها و چینی ها و آمریکای لاتینیها به بیش از ۱۰ برابر جمعیت ایرانیان بالغ میشود که همهٔ شان نیز از حقوق یکسان با ایرانیها برابر خواهند بود و ۱۶ سالگان آنها نیز میتوانند به تمامی پستها و مقامات کشوری انتخاب شوند.
۲- تمامی نیروهای  گروههای «سلفی-جهادی» که به کشورهای بی در و پیکر نیاز دارند؛ وارد خاک ایران شده و دارای حقوق برابر با مردم ایران میشوند.
۳-تمامی جاسوسان کشورهای بیگانه نیز برای تعقیب و درگیری با گروههای سلفی جهادی وارد ایران میشوند.
۴- با افزایش سریع جمعیت مشکل مسکن و دارو  و آموزش و مواد خوراکی چنان اوج میگیرد که حتی اگر تمامی کمکهای مالی سازمان ملل را به ایران سرازیر کنند؛ مانند آب بخار میشود.
۵- همهٔ این افراد وارداتی فوری شوراهای مسلح مردمی خود را تشکیل داده و  ایرانیان را تار و مار میکنند و صاحبخانه  میشوند.
۶- به خاطر وجود جمعیت عظیم چند صد میلیونی؛ بیکاری عود میکند و ایرانیان باید تمامی تولید نفت خود را به عنوان حقوق بیکاری؛ به حلقوم آنان بریزند.
۷- سازمانهای جنایتکار سازمانیافته نیز شدیداً گسترش پیدا میکنند و بدون قید و شرط میتوانند از کشور خارج و یا داخل شوند... میتوانند در صورت دستگیر شدن؛ قاضی و هیئت منصفه را هم خودشان انتخاب کنند.......
کوتاه سخن؛ اینکه چنان بحران عظیمی بوجود می آید که به هیچ وجه قابل کنترل و مدیریت نخواهد بود. بویژه اینکه حاکمیت را نیز به دست خردسالان ۱۶ ساله بسپارند.
آیا فکر میکنید که منصور حکمت و کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست کارگری مشتی احمق هستند؟... اما من فکر میکنم که آنها احمق نیستند ... بلکه خائن هستند و تمامی این بندها برای ویرانی سرزمین ایران تدوین شده اند. اما مسئله این است که این حزب در خدمت کدام ارباب و یا مجموعه ای از اربابان بیگانه هستند؟ اگر اینگونه نباشد.... تنها چیزی که به نظر میرسد این است که این برنامه با دود حشیش و یا تریاک آغشته است.
در قانون اساسی مشروطیت یک اصل وجود داشت که تمامی اصول و بندهای دیگر آنرا تعطیل میکرد و آن « التزام به حفظ و گسترش اسلام» بود. در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز اصل « ولایت فقیه» چنین نقشی را دارد. در برنامهٔ حزب کمونیست کارگری نیز این ۳ بند چنین نقشی را ایفا میکنند و چنان شیرازه ها و تار و پود اجتماعی را از هم میدرند که سخن گفتن از از حقوق و برابری و سایر سخنان شعارگونه؛ بی ارزش میشوند.
نویسنده بعد از این شاهکار سیاسی؛ باز هم باد به غبغب می اندازد و در بارهٔ اندیشه های مشعشع برابری خواهی شروع به نوحه خوانی و زنجیر زنی و سینه زنی میکند که به خاطر « نشخواری» بودن مطالب؛ ارزش نیم نگاه را هم ندارند و تکرار و نشخوار سخنان هزاران بار نشخوار شدهٔ تمامی مارکسیستهاست.

«رفع ستم ملی»
« مسئلهٔ کُرد»

در این بخش به کردستان اجازهٔ مشروط داده میشود که از ایران جدا شود. شرط نیز همان شرطی است که پدر روحانی شان « لنین کبیر» در رابطه با سایر ملل غیر روس مطرح نمود و سپس تمامی آن وعده ها به فراموشی سپرده شد. اما گویی که نابغهٔ عصر ما اقوام دیگر ایران را فراموش کرده است.... پس عربهای خوزستان و بلوچها و آذربایجان چه میشوند؟ اصلاً چطور است که برای پیشگام شدن در طنش زدایی آن ۳ جزیره را هم به امارات بدهیم؟
آیا کسی از این احمقها میپرسد که بدون داشتن ارتش ملی؛ چگونه میتوانند چهار چوب ارضی سرزمین ایران را تضمین کنند؟ کشوری که ارتش ندارد... سازمانهای اطلاعاتی ندارد.... رهبرانش نیز بچه های ۱۶ ساله هستند...  جمعیتش نیز ناگهان به ۱۰ برابر افزایش یافته است و بحرانهای درونی غوغا میکنند؛.... آیا چنین کشوری اساساً میتواند وجود خارجی داشته باشد؟..... تا بتواند شرط و شروط هم بگذارد؟
میگویند که آنهایی که حشیش میکشند؛ اختلال حواس پیدا کرده و همه چیز را فراموش میکنند و حتی جمله ای را که شروع کرده اند نمیتوانند به اتمام برسانند و از مخاطبین میپرسند: داشتم چی میگفتم؟
منصور حکمت؛ این نابغهٔ عصر ما؛ یک « مارکسیست بنگی» بوده است.
بعد از این بخش دوباره داستانهای ننه کلثومی برابری طلبی و رفع تبعیض و..... ادامه دارد و نویسنده ٔ بنگی ما فراموش میکند که برای اجرای این شعار ها پشتوانهٔ نظامی و انتظامی لازم است و گرنه سنگ روی سنگ بنا نخواهد شد.

«زندگی مشترک؛ خانواده؛ ازدواج و طلاق»
«حق هر زوج بالای ۱۶ سال به زندگی مشترک به میل و انتخاب خود. ممنوعیت هر نموع اجبار و اعمال فشار از جانب هر فرد و مرجعی بر افراد در امر انتخاب همسر؛ زندگی مشترک (ازدواج) و جدایی (طلاق).»
باز هم کلید طلایی ۱۶ سالگان.... مثلاً مرد ۶۰ ساله و دختر ۱۶ ساله.... مرد ۸۰ ساله و دختر ۱۶ ساله.... مرد ۱۶ ساله و دختر ۱۶ ساله........ همگی فاجعه هستند. دختر و پسر ۱۶ ساله ای که تا پایان تحصیلات به آموزش نیاز دارند و نوجوان نامیده میشوند ناگهان تبدیل به همسر میشوند. یعنی « پدر و مادر» میشوند.... عضو شورا نیز هستند و شاید هم نمایندهٔ مجلس هستند و یا چه بسا قاضی هم باشند و یا استاندار و شهردار....
نابغهٔ بنگی ما فرق « دوست دختر ؛ دوست پسر» را با ازدواج نمیفهمد. زیرا ذهن مارکسیستی او در پی فروپاشی « خانواده» است که یک اصل مارکسیستی میباشد. اما این بنگی توطئه گر زیر نام خانواده میخواهد خانواده های بچه گانه ای تشکیل دهد که به فروپاشی آنها اطمینان دارد و تنها قصدش به راه انداختن کارخانه های « جوجه کشی» است که سپس فرزندان را به « یتیم خانه» ها بسپارد؛ تا تحت آموزشهای مارکسیستی قرار گیرند و شستشوی مغزی داده شوند. اکنون بهتر از پیش مشخص میشود که چرا اینهمه روی سن ۱۶ سالگی تبلیغ میشود. زیرا این سن ؛ سن رسیدن به بلوغ جنسی است و آغاز فصل تولید مثل انسان است. سنی است که هورمونها سخن میگویند و نه هوش و خردمندی. اگر به سوابق گروههای مسلح آفریقایی همچون « ارتش خداوند» نگاه کنید؛ خواهید دید که چنین گروههایی؛ کودکان را چنان آموزش میدهند که حتی در کمال خونسردی؛ والدین خود را نیز به رگبار میبندند. راستی چرا به آفریقا برویم؟ تاریخ انقلاب کبیر اسلامی ایران سندی است که هنوز مرکّب آن خشک نشده است. البته نباید نگران شد؛ زیرا تمامی این سخنها از حدّ شعار فراتر نخواهد رفت.
جامعه شناس عصر ما در چند سطر پایین تر میفرماید:
«ممنوعیت تعدد زوجات و صیغه»
اما ذهن معلول او دچار فراموشی میشود و در چند سطر پایینتر میگوید:
«لغو کلیهٔ قوانین و مقررات عقب مانده و ارتجاعی که به رابطهٔ جنسی زن و مرد با کسانی جز همسر خویش بعنوان جرم برخورد میکنند»
من نمیگویم که این بد است و یا خوب است و یا چیست؟ من تنها میپرسم که فرق بند دوم با صیغه و تعدد زوجات چیست؟ البته فراموش نکنیم که اگر سن ازدواج بالای ۱۶ سال است؛ اما سن قانونی برای رابطهٔ جنسی بالای ۱۵ سال میباشد... باز هم تصور کنید که مرد ۶۰ ساله و دختر ۱۵ ساله... مرد ۸۰ ساله و دختر ۱۵ ساله.......  رابطهٔ جنسی نامحدود حمید تقوایی با دختران ۱۵ و ۱۶ ساله؟ ....... آیا این همان بهشت محمد نیست؟ کیم جونگ ایل و دختران نوجوان کره ای....... رابطهٔ جنسی مردان ۶۰ ساله با پسران ۱۵ ساله چطور؟
حال در این آشفته بازار حقوق کودکان چنین تعریف میشود:
«حق هر کودک به یک زندگی شاد؛ ایمن و خلّاق»
بچه هایی که در این آشفته بازار؛ در یتیمخانه ها بزرگ میشوند و مانند جاهای دیگر از دوران کودکی مورد آزار جنسی قرار میگیرند و از سن ۱۵ سالگی تبدیل به « ماشین جوجه کشی» میشوند تا همتایان خود را برای بردگی فکری و جنسی بازتولید کنند....... تُف.......

اما اصل مشعشع « مبارزه با فحشاء»
براستی با چنین وضعیتی بازاری به نام روسپیگری میماند؟ من فکر میکنم که در جامعهٔ کمونیست کارگری؛  آنچه که آسانتر از نوشیدن یک لیوان آب خواهد بود؛ اطفاء حریق جنسی است.
اما منظور دوستان برابری طلب ما؛ نه روسپی گری؛ بلکه کوتاه کردن دست سازمانهای مافیایی از این بازار است و روسپیگری فردی؛ کاملاً مورد حمایت آقای حمید تقوایی است:
« رفع ممنوعیت فروش سکس به عنوان یک شغل فردی و حمایت قانون و نهادهای انتظامی از این افراد در مقابل شبکه ها و باندهای گانگستری؛ باج خورها و اوباش.
ضدور جواز کسب برای افرادی که به عنوان یک شغل فردی مبادرت به تن فروشی میکنند؛ مصون داشتن شخصیت و حیثیت آنها به عنوان شهروندان محترم جامعه و کمک به سازمان یابی آنها در سازمان صنفی خویش»
از نظر این فرقه؛ روسپیگری در یک جامعهٔ سرمایه داری ؛ اوج ذلت زن است. اما همین کار در جامعهٔ کمونیستی کارگری به عنوان یک شغل شریف به حساب می آید. احتمالاً  بویژه اگر از ۱۶ سالگی شروع شود. تمامی مخالفین با این طرح های مشعشع؛ داغ  کفر و شرک « ارتجاع»  و « نوکران سرمایه داری» و « راستگرا» به پیشانی شان خواهد خورد؛ تا رسوا شوند.

حزب کمونیست کارگری در برابر انگلو ساکسونها زانو میزند:

«تغییر الفبای فارسی
به منظور کمک به پایان دادن به عقب ماندگی جامعه از صف مقدم پیشرفت علمی و صنعتی و فرهنگی در جهان امروز و برای کمک به بهره مند شدن تودهٔ مردم ایران از مواهب این پیشرفتها و امکان شرکت مستقیم تر و فعالانه تر آنها در حیات علمی و فرهنگی جهان معاصر؛ الفبای رسمی زبان فارسی باید طبق یک برنامهٔ سنجیده به الفبای لاتین تغییر کند»

این اصل یکی از فرازهای شکوهمند مارکسیستهای نابغهٔ عصر ماست..... بار دیگر به  دقت بخوانید........ این احمقها فکر میکنند که با تغییر خط از « فارسی معرّب» به لاتین تمامی مردم ایران خواهند توانست زبانهایی را که داغرای خط لاتین هستند را بخوانند و بفهمند. این احمقهای بنگی حتی نمیفهمند که فرقی نمیکند که شما به چه خطی مینویسید....بلکه مسئلهٔ اصلی واژه ها هستند که فارسی هستند. بنا بر این حتی اگر به خط هیروگلیف هم بنویسیم؛ بازهم فارسی میخوانیم و نه انگلیسی و یا آلمانی و یا فرانسوی. در ادامه میفرماین قوله تعالی:
« زبان انگلیسی؛ با هدف تبدیل گام به گام آن به یک زبان آموزشی و اداری متداول در کشور؛ از سنین پایین در مدارس آموزش داده شود»

برای اطلاع این مجسمه های بلاهت باید یاد آوری کنم که فرانسوی ها هرگز دوست ندارند به انگلیسی سخن بگویند و آلمانها و ایتالیایی ها هم همچنین.

آنچه که در این مقاله آورده شد؛ نظر به مسائل استراتژیک دارند و قوانین جزئی که مد نظر حزب کمونیست کارگری است؛ ارزش انتقاد ندارند و در حدّ کپی برداری از قوانین کار در کشورهای دموکراتیک میباشند.
آنچه که مورد نظر حزب کمونیست کارگری است؛ نه برابری و آزادی؛ بلکه ویرانی هویت ملی؛  قانونی کردن بردگی جنسی زنان؛ گسیختن شیرازه های اجتماعی اقتصادی و سیاسی کشور و انحلال ارتش و سازمانهای تدافعی سرزمینمان میباشد که به طور مشروح مورد نقد قرار گرفتند. کلام را با این جمله به پایان میبرم:

برای استعمار دو چیز لازم است: اکثریت نادان؛ و اقلیت خائن.

پاینده ایران؛ برقرار باد آیین ریشه ای؛ کوبنده تندر

کژدم

 

      

    

۶ نظر:

  1. کژدم گرامی در صورت امکان در زمینه ارتباط فلسفه هگل و اسطوره های هندی اگر مطلب مستندی دارید ارائه بدید.

    پاسخحذف
  2. دوست گرامی؛ باید در این مورد بگویم که من کسی را سراغ ندارم که در این مورد تحقیقی انجام داده باشد. آنچه که نوشتم شاید نخستین سند باشد. این نظریه را بر اساس مطالعاتی که در بارهٔ هندوئیسم و بخصوص «اوپانیشاد»ها(مهم ترین آثار هندو) و سپس فلسفهٔ هگل داشتم؛ دریافتم.مطمئن هستم که شما نیز اگر به مطالعهٔ این کتابها بپردازید؛ این مسئله را در خواهید یافت. در مورد نهج البلاغه نیز به همینگونه بود و زمانی که فرازهای ظاهراً « عرفانی» مندرج در این کتاب منتسب به علی پسر ابو طالب را با پرسش و پاسخهای « ارجونا» و « کریشنا» در کتاب « بهگود گیتا» مقایسه میکردم. به وضوح میدیدم و این نه برداشت های شخصی من؛ بلکه حتی شباهت عمیق جملات بود. البته بعد ها کتابی به نام « مولانا هگل شرق» منتشر شد که وقتی آنرا در ویترین کتابفروشیها دیدم؛ با لبخند از کنارش گذشتم. اما کاش آنرا هم مطالعه میکردم. اما دلیل آن خنده این بود که اندیشه های مولوی؛ همان اندیشه های هندویی است که ردای اسلام بر تن دارد. البته این امر منحصر به مولوی نیست و با « محی الدین عربی» پدر تصوف اسلامی آغاز شده است.

    پاسخحذف
  3. گژدم گرامی ضمن سپاس از مقاله خوب و طولانی شما ٬ اولین سوالی که برای من پیش امد در مورد هگل و مارکس و ارتباط نامفهوم و در هم و بر هم و گیج کننده این دو اندیشه یا همان فلسفه یعنی
    دیالکتیک ایده آلیستی (هگل) با دیالکتیک ماتریالیستی (مارکس) است. صرفنظرازاینکه این دو فلسفه از چه کسی و چه آیینی ربوده شده اند٬ برای من هنوز روشن نیست که حرکت ایده هاست که دیالکتیک چیزها را پدید میاورد (هگل)، یا دیالکتیک چیزها یا حرکت ماده ( مارکس ) است که دیالکتیک مفاهیم را پدید میآورد؟ شناخت چگونگی نگرش شما کمک زیادی به درک ادامه مقاله شما می کند. با سپاس

    پاسخحذف
  4. من از این نظر مسئلهٔ هگل و سرقت فلسفی او را مطرح ساختم که آنچه که هگل به دست میدهد تصویری بسیار ناقص از اندیشهٔ دیالکتیک هندویی است. این امر را از نظر تبارشناسی مطرح نمودم. حال مجبور هستم که این مسئله را اندکی بشکافم تا ببینیم که ستونهای واقعی ماتریالیسم دیالکتیک بر چه پایه هایی استوارند.
    نخست آنکه فلسفه به عنوان یک تلاش هستی شناسانه همیشه از به دست دادن یک دید روشن؛ عقیم بوده است. مثالی میزم تا اندکی قضیه روشن شود. فرض کنید که برای دیدن ساختمانی رفته اید؛ بعضی از درها گشوده و بعضی بسته اند. بعضی از اتاقها تاریک و بعضی نیمه تاریک؛ بعضی از اتاقها پنجره دارند و بعضی ندارند... حال ببینید که چه تعداد حدس و گمان برای به دست آوردن شناخت به ذهن شما هجوم خواهد آورد؟ شما اگر هزاران سال نیز در درون این ساختمان بمانید تصوری واقعی از کلّ ساختمان به دست نخواهید آورد. این وضعیت فلسفه در کلیت آن است. فلسفه همیشه قصد دارد کوچکترین یافته ها را به تمامی هستی گسترش دهد؛ و به خاطر خلاء اطلاعت به ناچار به خیال پردازی و مفهوم سازی و کلمه سازی و نامگذاری ذهنیات خود مشغول است. به همین روی فلسفه را نه بخشی از دانش بشری؛ بلکه باید بخش تاریک و منبع نادانی بشری دانست. مشکل زمانی بیشتر میشود که حتی یافته های علمی نیز توسط فلسفه جذب و هضم میشوند و نه تنها به گشوده شدن هیچ دری منجر نمیگردند. بلکه با آفریدن مفاهیم تخیلی جدید مشغولیت های ذهنی را در مسیری سِتَرون؛ گسترش میدهند. (ادامه در پایین)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اندیشه های فلسفی؛ یا در واقع خیالپردازیهایی که فلسفه نامیده میشوند؛ « سیستم ساز» هستند. اما آنچه که اندیشهٔ شرق نامیده میشود یک تخیل سیستم ساز نیست. بلکه « مصوّر» است. نمایندگان اصلی اندیشهٔ شرقی دو جریان بزرگ هستند که یکی از آنها « هندوئیسم» و دیگری « تائوئیسم» هستند( بودیسم و سیکیسم شاخه هایی در هندوئیسم هستند).
      ذهن هندویی و یا تائویی جهان را در یک چهارچوب خودساخته بررسی نمیکند. ذهن هندویی و تائوئیستی یک ذهن « تماشاگر» است. اما ذهن فلسفی یک ذهن « مترجم» است که میخواهد هر چیزی را در چهارچوب خودساخته اش ترجمه کند؛ و گرنه نخواهد فهمید که چه شد ؟ ذهن شرقی تمامی فیلم را میبیند و آنرا به خاطر میسپارد و در بار دیگر.... میخواهد بازیگری باشد که نقش خود را ایفاء کند. اما فیلسوف از درون پنجره ای به نام « سیستم» به فیلم نگاه میکند و بسیاری از صحنه ها را نمیبیند؛ زیرا مشغول ترجمه میشود.
      خدای سه چهرهٔ هندو در فلسفهٔ غرب؛ به جنگ اضداد تبدیل میشود. در حالی که برای یک ذهن هندو؛ مانند تماشای جریان آب یک رودخانه است و یا تماشای یک تولد تا مرگ.
      حال برویم سر اصل مطلب.......
      دیالکتیک در زبانهای اروپایی به نوعی از گفتمان انتقادیِ تُند اطلاق میشود که نهایتاً به ایجاد توازن می انجامد هر چند که به نوعی گفتار جنگاورانه است. در دیالکتیک هگل هیچ یک از جنگاوران زنده نمیمانند و محصول این جنگ موجودی است به نام توازن. در اندیشهٔ مصور هندو؛سه چهرهٔ خدای هندو همیشه نقش خود را ایفا میکنند؛ آنها بر ضد هم نیستند بلکه نقش خود را بازی میکنند. اما زمانی که این اندیشه به زبان فلسفی غربی ترجمه میشود « نبرد اضداد» نام میگیرد؛ که همان دیالکتیک هگلی است. در مفاهیم فلسفی هگلی؛ هم « وراء» و هم « ماوراء» در این نبرد شرکت دارند و « ملکوت آسمانها» نتیجهٔ آن است. اما در دیالکتیک ماتریالیستی؛ این ملکوت بر روی زمین مستقر میشود( زیرا خدایی وجود ندارد).جامعهٔ بی طبقهٔ مارکس همان توازن است.
      فلسفهٔ هگل برای گذراندن اندیشهٔ شرقی از فیلتر فلسفه؛ دستها و پاهای آنرا قطع کرده است.(دنباله در پایین)

      حذف
    2. شاید تنها چیزی که فلسفه توانسته است دربارهٔ آن سخنی مفید بگوید؛ « اخلاق» است و آن هم از این روست که اخلاق نیز در حوزهٔ « بافتنیها» قرار دارد و نقش خود را بر روی زمین و مشخص تر از آن در زندگی اجتماعی انسان ایفا میکند و ربطی به هستی شناسی ندارد. فلسفه مرده است.

      حذف