۱۴۰۰ آذر ۲۶, جمعه

درآمدی بر «آیینِ راهِ رازآلود» است

چندین بار در نوشتارهایِ گوناگون به تکرار گفتم که مسلّح بودن به تائوئیسم (آیینِ راههایِ راز آلوده) خطرناک است.  نتیجه این شد که یکی از خوانندگانِ گرامی (شهاب) در این رابطه پرسشهایی نمودند. لذا میخواهم این نوشتار را به شیوه ای دیگر بنگارم.

در این نوشتار نظراتِ «شهاب»گرامی را نه به عنوانِ نظر؛ بلکه بخشی از نوشتار منتشر خواهم نمود و در اینجا از «م. اکبر» گرامی پوزش میخواهم که چرا در رابطه با سخنانِ ایشان در رابطه با موسیقی ایرانی؛ چنین رفتاری نکردم و اشتباهی بزرگ کردم. زیرا این «م. اکبر» گرامی بود که آن نوشتار را نگاشت و نَه «کژدم» و همهٔ افتخارِ آن نوشتار به «م. اکبر»گرامی تعلّق داشت و دارد و خواهد داشت. 

«شهاب» گفت:

(تا آنجا که اطلاعات بسیار اندک و سطحی من اجازه می‌دهد، باید بگویم که تائوئیسم در کنار بودیسم و کنفسیونیسم یکی از نحله‌های فکری کهن ولی نافذ و موثر در فرهنگ و جامعه چین است. معمولا برای تائوئیسم هم وجهی فلسفی قائل‌اند و هم دینی و البته از جنبه‌های اتیک آن هم نباید غافل شد. در دوره انقلاب فرهنگی در چین که «مائوئیسم» ایدئولوژی حکومتی بود، تائوئیسم هم مانند بیشتر نحله‌ها و نهادهای مذهبی زیر ضرب قرار گرفت و معابد زیادی ویران شد. راهبان تائوئیستی را برای «تجدید تربیت» به اردوگاه‌های مائوئیستی بردند. از دوره دن سیائوپینگ که سیاست توسعه اقتصادی و به اصطلاح «اقتصاد بازار به علاوه سیاست توتالیتر» در پیش گرفته شد، دوباره بسیاری از معابد بازسازی شدند و تساهل دینی بیشتری در چین گسترش یافت. اما به نظر من می‌رسد که شما در بحث‌هایتان تائوئیسم را به معنای خاصی به کار می‌گیرید و آن را نوعی ایدئولوژی جدید حکومتی در چین می‌دانید که رویای فرمانروایی سیاسی و اقتصادی بر جهان را دارد. اگر برداشت من اشتباه نباشد و وقت و حوصله داشتید، توضیحی درباره این مفهوم ـ به صورتی که مد نظر شماست ـ بدهید. بویژه برای من مهم اینست که بدانم اگر تائوئیسم در روایت امروزی خودش یک ایدئولوژی جدید حکومتی است، در رویارویی با کاپیتالیسم (و ملزوماتی که با خود به همراه می‌آورد) به چه ابزارهای نظری و عملی مجهز است و چه قابلیت‌هایی از خود نشان خواهد داد تا چین بتواند جامعه‌ای متفاوت باشد. من منکر دستاوردهای اقتصادی اخیر چین نیستم، ولی در عین حال معتقدم که جامعه چین کاملا در «تله مدرنیزاسیون» افتاده و کاپیتالیسم آن را بلعیده است. البته این کشور بر خلاف روند موزون توسعه کاپیتالیسم در غرب، توسعه اقتصادی ناموزونی دارد که ممکن است به یک انفجار بینجامد. چین در واقع الان دارد روی یک دهانه آتشفشان روزگار می‌گذراند. مشکلات عظیم اقتصادی مانند میراث شوم دوره‌ مائوئیسم، ناکامی اصلاحات در واحدهای تولیدی دولتی، شکست پروژه بازسازی ساختاری جوامع روستایی، دشواری‌های روند انباشت سرمایه (به صورتی که آن را در غرب می‌شناسیم)، دزدی، فساد، اختلاس و ویرانی «اتیک اقتصادی» که از ملزومات رشد موزون کاپیتالیسم است، شکاف فزاینده میان فقر وثروت، رشد تبهکاری‌های اجتماعی، نبود حکومت قانون (که متضمن رقابت آزاد اقتصادی است)، عقب‌ماندگی جامعه شهروندی و ضعف ساختارهای مدنی، گسترش بی‌سابقه نهادهای مافیایی (معروف است که می‌گویند رهبران چین سعی می‌کنند همه مردم را به دزدی و فساد عادت بدهند تا همه مثل هم شوند!)، همه مشکلاتی هستند که اینجا به آنها فقط فهرست‌وار اشاره شد و در صورت لزوم می‌شود درباره هر یک توضیحات مفصلی داد. ).

«کژدم» بدونِ اینکه پاسخی روشن دهد وعدهٔ نوشتارِ کنونی را داد:

(شهاب گرامی
درود بر شما.
از آنجایی که با یک «آکادمیک» روبرو هستم؛ باید پاورچین پاورچین راه بروم و چربیِ یک کُشتیِ حرفه ای را به تن بمالم.
لذا نمیخواهم در بخشِ نظرات به پرسشهایِ پیچیدهٔ شما که ظاهراً ساده می نمایند پاسخ دهم.
بنا بر این نوشتارِ بعدی را برایِ این مطلب اختصاص میدهم و از خوااندگان نیز میخواهم که اگر حتّی از آسمان سنگ ببارد؛ دهان باز نکرده و «قصّه هایِ روزمرّه» به بخشِ نظرات نفرستند.
تا مبحثی که «شهاب گرامی» مطرح نموده اند به پایان برسد.

سپاس از همگی و سپاس از شهاب گرامی به خاطرِ صبرشان.)

«شهاب» چنین ادامه داد:

(ممنون از لطف شما و خوشحالم که نوشته جداگانه‌ای را به این موضوع اختصاص خواهید داد. هیچ شتابی در کار نیست و شما هر وقت فرصت داشتید و صلاح دانستید مطلب خودتان را منتشر کنید. راستش پرسش من یک بغرنج ساده‌نما نبود و باطنش هم به همان سادگی ظاهرش است. این پرسش از بطن برخی توضیحات خود شما درباره تائوئیسم برخاست. وقتی به خطر بالقوه آن در صورت تلفیق با سیاست اشاره کردید، من کنجکاو شدم که اگر قرار باشد یک ایدئولوژی حکومتی تازه شکل بگیرد و وارد میدان شود، باید با قابلیت‌ها و ظرفیت‌های آن آشنا شد. (و چه بهتر که دوست فرزانه‌ای مانند شما که در این زمینه مطالعات کافی و نگاهی تیزبین دارد آن را بشکافد و توضیح دهد). هر چه باشد «کاپیتالیسم» با اینکه دعوی ایدئولوژی ندارد و بیشتر یک سیستم اقتصادی است، تا کنون پدر همه ایدئولوژی‌های سیاسی را درآورده و پشت آنها را به خاک مالیده: نخست پدر فاشیسم و نازیسم را درآورد، بعد پدر کمونیسم و سوسیالیسم را درآورد و این اواخر حتی به سر وقت کنسرواتیسم و لیبرالیسم رفته و با تنظیم‌زدایی از بازارهای مالی و در هیئت «کاپیتالیسم کازینویی»، از آنها هم هتک حرمت کرده است! در واقع کاپیتالیسم قواعد و قوانین خودش را تا کنون به همه ایدئولوژی‌های سیاسی تحمیل کرده است و حالا باید دید کمونیست‌های چین که یکبار با سلاح زنگ‌زده مائوئیسم (یعنی روایت چینی استالینیسم) به جنگ آن رفتند و مغلوب آن شدند و به سیاست «اقتصاد بازار به علاوه سیاست توتالیتر» تن دادند، برای آینده چین چه نقشه‌هایی در سر دارند؟
یک نکته: من یکی دو هفته‌ای اینجا نیستم و اگر شانس و اقبال یاری کند به محض بازگشت به اینجا سر خواهم زد تا نوشته شما را بخوانم و در صورت لزوم نظرم را بگویم.)

امیدوارم که به جُز «تعارفاتِ محترمانه» چیزی را از قلم نینداخته باشم.

توضیح کژدم:

«تائو» در زبانِ فرهنگیِ چینی؛ معانی گوناگونی دارد ولی دو معنیِ آنرا به سلیقهٔ خود؛ بر اساسِ برداشتی که از آن دارم انتخاب نموده ام.

۱- راه.

۲- راز.

که ترکیبِ آنها میشود «راهِ رازآلود». 

«آیینِ تائو» همان «آیینِ شمنی» است و مردمِ چین تنها گروهی از گونهٔ انسانی هستند که برخی «پروتوکولها»ی این آیین را به «نوشته» در آورده اند و گرنه در همه جایِ دنیا؛ «دریافتهایِ شمنی» از «استاد» به «دانش آموز» به صورتِ «آموختن در زمانِ آموزاندن» و به صورتِ «سینه به سینه» منتقل می شده است. امّا آنچه که «تائوئیسم» نامیده میشود؛ نشانهٔ سویهٔ «پاگانیستی» از این آیین است که «پیروانی» دارد و شما آنرا به درستی «نوعی مذهب» نامیدید و البتّه چیزی به جُز آن نیست.

در «آیینِ تائو» موجودی به نامِ «پیرو» وجود ندارد. بلکه «رهرو» و یا «رهروان» وجود دارند. در فرهنگِ غربی با افزودنِ «Ism» (ایسم) به صورتِ «پسوند» همه چیز را به یک چوب میرانند. «رهرو» با «پیرو» فاصله ای از زمین تا آسمان دارند. در ایران با «شیعیان» (پیروان) بسیار آشنا هستیم که «قلّادهٔ تقلید» بر گردن دارند و مانندِ «اسبِ عصّاری»؛ با چشمانِ بسته؛ هر مزخرفی را «هورت» میکشند. در فرقه هایِ «صوفیگری» نیز هرگز سخنی از «رهرو» نیست؛ بلکه «پیروان» وجود دارند. در آنچه که «بودیسم» نامیده میشود نیز؛ فقط «پیروان» وجود دارند.

هیچیک از آنهایی که خود را «بودیست» مینامند؛ نمیخواهند راهِ سختی را که بودا پیمود؛ بپیمایند و برایِ ساده سازیِ کار «بودا» را به «خدا» تبدیل کرده و او را میستایند و از او «حاجت و شفا» می طلبند.

چیزی به نامِ «مسیحیّت» (Christianity) نیز وجود ندارد بلکه «Pristianity» (پیروانِ کشیشان = انگلها) وجود دارد که نامِ قلاّبیِ مسیحیّت را به یَدَک میکشد. نامِ «Pristianity» آفریدهٔ کژدم است تا بتواند فرقِ این دو گروه را نشان دهد. هرچند که گروهِ نخست (Christians) هرگز وجود نداشته اند و آنچه که میبینیم؛ «Pristians» هستند. مانندِ شیعیان و سُنّیها که پیروانِ «انگلهایِ مُفتی و مجتهد» هستند و در میانِ «هندوها» این انگلها را «گورو» و در میانِ صوفی مسلکها «پیر» نامیده میشوند و همهٔ این «انگلها»؛ «دَمِ مسیحایی» دارند که مُرده ها را زنده میکند؛ شفا میدهد؛ حاجتها را اجابت میکند و نیازی نیست که شیعه و صوفی و هندو و یهودی و .... کاری بکنند. فقط باید ضریحها را بلیسند و پایِ منبرها بنشینند و گریه کنند.

امّا «آیینِ تائو» شیوه ای از «اندیشیدن» است که برایِ ملموس شدنِ آن «اندیشیدنِ ژرف» را برایِ توضیحِ آن برگزیدم.

در «آیینِ تائو» سه عنصرِ اساسی وجود دارند: 

۱- طبیعت (هستی در همهٔ اشکالِ و پدیده هایِ گوناگونِ آن).

۲- «هماهنگی» (هارمونی).

۳- «آشوب» (Chaos).

«هارمونی»(هماهنگی)؛ مرکزِ ثقلِ طبیعت است که با «درجهٔ تلرانس» همراه و عَجین است. زمانی که این «تُلِرانس» به حدّ اشباع برسد (سنگینیِ کاملِ یک طرف)؛  حتّی نشستنِ یک بالِ «پشّه» بر رویِ کفّهٔ سنگینتر میتواند به یک حرکتِ انفجاری و در نتیجه به  «Chaos» منجر شود (Big Bang) و (انقلاب). امّا این «Chaos» پس از بروزِ آثارِ ویرانگرِ خود؛ بازهم به مرور به سمتِ «هارمونی» (آرامش) می رَوَد. زمانی که میگوییم «ویرانگری»؛ منظور «ویران شدنِ ساختارِ اشباع شدهٔ  پیشین» است.

در آیینِ «تائو»؛ تا جایی که بخشی از طبیعت به زندگیِ گونهٔ انسانی و سایرِ حیوانات و گیاهان و رابطهٔ آنها با یکدیگر مربوط میشود؛ میتوانند موضوعاتِ فراوان و جداگانه برای «اندیشیدنِ عمیق» باشند که بدونِ «مدیتیشن» و «موشین» امکان پذیر نیست. این شیوهٔ نگرش میتواند به زندگیِ فردی و اجتماعیِ انسانها گسترش یافته و تمامیِ گوشه ها و زوایایِ پنهان را موردِ «اندیشیدنِ ژرف» قرار داده و بنا بر «مسیرِ کاربردِ آن» به طورِ همزمان و یا در زمانهایِ گوناگون و رسیدن به هدفهایِ گوناگون؛ «مفید» و یا «ویرانگر» باشد.

در آیینِ «تائو» چیزی به نامِ «طبیعت» و «فراسویِ طبیعت» وجود ندارد؛ بلکه هرچه که هست همینجا است.

آیینِ «تائو» از آندسته از «ایسم ها» نیست که بتوان آنرا شکست داد. زیرا «نوعی از شیوهٔ اندیشیدن» است. به همانگونه که در فرهنگِ غربی؛ «Logical Reasoning» شیوه ای از اندیشیدن است.

در «آیینِ تائو» چیزی «غیرِ طبیعی» وجود ندارد. هیچ چیز نمی میرد؛ بلکه «تغییر» پیدا میکند و هیچیک از «دگر گَشتها» خارج از طبیعت نیست. هیچ «رهرو»ی وقت خود را برایِ مطالعه بر رویِ موجودیّتهای خیالی مانندِ «خدا» و «فرشتگان» و «از کجا آمده ایم و به کجا میرویم؟» یا «پس از مرگ چه اتّفاقی خواهد افتاد؟» و همهٔ آنچه که توسط «پاگانها» آفریده شده اند تلف نمیکند. بلکه خود را جزئی از طبیعت میداند و با مطالعهٔ طبیعت به دنبالِ «آموختن از طبیعت» و آفریدنِ «مِتُدهایِ گوناگون» برای زندگیِ فردی و اجتماعی است.

در آیینِ «تائو» چیزی به نامِ «برابری» و یا «برابریِ انسانها» وجود ندارد. «انسانها با یکدیگر برابر نیستند» همچنانکه «خُرمالوها با یکدیگر»؛ «سیبها با یکدیگر»؛ «تمساحها با یکدیگر» و .... برابر نیستند.

برخلافِ «بودا» که «زندگیِ بی رنج» را در «کُشتنِ عواطف» می جُست و خودش را به یک «تابوتِ زنده» تبدیل نمود؛ در آیینِ «تائو»؛ تلاش برایِ «زیستنن در هارمونی» چه در درون و چه با بیرون مهمّترین اصلِ زندگی است. با اینهمه «بودا» نیز یک «رهرو» است و توانست راهی را بپیماید و از «رنج» خلاص شده و به موجودی «دست نیافتنی» (Untouchable) تبدیل شود. امّا راهی که او پیمود و به نتیجه ای که دست یافت؛ ترغیب نمیشود و اگر کسی به آن راه رفت نیز موردِ غضب قرار نمیگیرد.

 هیچیک از پدیده ها یک شبه بوجود نمی آیند؛ هیچ دانشی به طورِ ناگهانی و از «ناکجا» نمی آید. بلکه در نتیجهٔ مطالعاتِ عمیق و در طولِ زمان بدست می آید. لذا «صبور بودن» اهمیّتِ خاصّ و بنیادی دارد. حتّی اگر پدیده ای در نتیجهٔ «آشوب» متولّد شود؛ باز هم ناگهانی نیست و «شکل گیریِ آشوب» نیز زمان می برد. 

حتّی «آشوب» نیز بخشی از سیستمِ زنده و خودکارِ جهان برایِ «ترمیم» و بازگشت به «هارمونی»  است و در این میان چه بسا با آفرینشِ موجودی جدید همراه باشد که بتواند در «هارمونی» زندگی پایداری داشته باشد و یا نَداشته باشد!!!؟ 

 آنکه «هارمونی» را مطالعه کرده است؛ «آشوب» را نیز مطالعه نموده است و میتواند «آشوبگرِ قهّاری» باشد. در اینجا است که «خطرناک بودنِ مطالعاتِ تائویی» نقاب از چهره می اندازد.

جهان زنده است

در آیینِ «تائو» جهان زنده است و آنچه که بر رویِ زمین به نامِ موجوداتِ زنده مینامیم؛  فقط نوعی از «زندگی» است و  دلیلی آشکار بر زنده بودنِ جهان است. با اینکه نمیتوان در «نمکزار» به کِشتِ گندم و سبزیجات پرداخت؛ امّا «نمک» بخشی ناگسستنی از وجودِ موجوداتِ زنده است. به همین دلیل است که آفریدنِ موجوداتِ زنده (به مفهومی که می شناسیم) توسّطِ انسان فقط یک احتمال نیست؛ بلکه ۱۰۰٪ آفریده خواهد شد. به همانگونه که میتوان «آب» را آفرید.

جهان ازلی و ابدی است

در آیینِ «تائو»؛ جهانی که میبینیم ازلی و ابدی است و همیشه در حالِ تغییر و آفرینش است.

این پرسشِ عمومی وجود دارد  که پیش از  Big Bang   جهان چگونه بوده است؟  پاسخِ کُلّی میگوید که «چیزی واحد» بوده است. امّا اینکه این «چیزِ واحد» همزمان «یکدست» نیز بوده است و یانه؟ در مدلهای گوناگون تلاش میشود که توضیح داده شود. امّا آنچه که مسلّم است آن «یک چیزِ واحد» پیش از انفجار به «اشباع» رسیده و میتوانسته است با افزوده شدنِ «بالِ پشه» نیز  آخرین «نقطهٔ تحمّل» نیزفرو شکسته و منفجر شود و پس از آن دورانِ ۵۰۰ میلیون سالهٔ «آشوب» را داریم که نخستین اتمها (اتمهایِ هلیوم) در انتهایِ آن ظاهر شده اند. امّا اینکه فقط یک کانون از آن «چیزِ واحد» وجود داشته است؟ یا اینکه چندین کانون وجود داشته اند که چه بسا هنوز نیز به «نقطهٔ اشباع» نرسیده اند؟ هیچکس هیچ چیز نمیداند و همین «آشِ موجود» نیز بسیار بزرگتر از آن است که در «کاسه ها» و «تغارها» و «تانکرها»ی موجود جای بگیرد. از سویِ دیگر تعدادِ «شمن ها» از نوعِ «انشتین» نیز شاید از تعدادِ انگشتانِ دستها کمتر باشند و یا اصلاً وجود ندارند. موضوعِ «عدم وجودِ ابزارهایِ آزمایشها» و همچنین آفریدنِ «ابزارهایِ موردِ نیاز» و همچنین هزینه هایِ هنگفتِ آن نیز «قوز بالایِ قوز» است.

پتانسیلِ آیینِ «تائو»

آیینِ «تائو» از همهٔ پدیده هایِ طبیعت می آموزد و بر اساسِ این آموخته ها برای رسیدن به «زیستن در هارمونی» مُدل سازی و «مُتُد سازی» میکند. لذا این پتانسیل را دارد که از هر هرگونه شناختِ علمی نیز استقبال کرده و «مدلهایِ نوین» بسازد. زیرا بسیار انعطف پذیر است. امّا تا جایی که من به آن رسیده ام؛ آیینِ «تائو» در متونِ کُهن «محصور» مانده است و نیاز به شکستنِ حصارها یک امرِ ضروری است. زیرا دورانِ کشاورزی و دامداری و حتّی دورانِ صنعتی را پشتِ سر گذاشته ایم و واردِ دورانِ «فرا صنعتی» و فرو ریخته شدنِ بخشِ وسیعی از «گونهٔ انسانی» (Sub Humans) به زباله دانی به نامِ «به حاشیه رانده شدگیِ اجباری» شده ایم.
ما اکنون با «موجوداتِ مهاجر» روبرو هستیم که ۹۹٪ آنها فقط به دنبالِ «پستانهایِ شیردِهِ مجّانی» میگردند و حاضر نیستند که حتّی یک «اِپسیلون» از «کثافاتِ معدهٔ خود» در سرزمینهایِ «مهاجر پذیر» کوتاه بیایند. به همین خاطر نیز در «بیغوله هایِ اطرافِ پاریس و لندن» به زندگیِ «کِرمی» راضی میشوند. زیرا بسیار بهتر از «کشور مستراحی» است که در آن زندگی میکردند.
«جاویدان باد  Humanism» شعار آنها است. زیرا هنوز این Humanism  که نوعی «مُدلِ قدیمیِ ۳۰۰ تا ۴۰۰ ساله» برایِ مهندسیِ اجتماعی است؛ مانندِ «گاوِ شیردِه» همچنان شیر میدهد. به رهبرانِ این «مهاجرین» نیز اگر نگاهی بیندازید؛ در احزابِ سوسیالیست و سبزها و هر آنچه که زندگیِ انگلیِ آنها را در «جامعهٔ میهمان پذیر» تحمّل و تضمین کُند داخل شده و با «شنا کردن» در «رودخانه هایِ Humanism » بقایِ «نسلهایِ گندیدهٔ گونهٔ انسانی» را نه تنها به قیمتِ نتیجه هایِ «تلاشهایِ صاحبخانه» (سختکوشی و پرداختِ مالیات) تضمین میکنند. بلکه هر روزه «طلبکارتر» نیز میشوند.

حکومتها بر علیهِ آیینِ «تائو»

اگر یک «رهروِ آیینِ تائو» بر اساسِ دریافتهایِ خود به این نتیجه برسد که ما نیاز به «مُدلی نوین» برایِ ملاقات با آینده و «مُدلی نوین»  برایِ  «سازماندهیِ آشوب» داریم؛ به طورِ حتم توسّط حزب کمونیستِ چین و یا احزابِ اروپایی و آمریکایی به «حملهٔ تحریک آمیزِ تروریستی» به «دموکراسی» و یا «نوکریِ بیگانگانِ امپریالیست» متّهم خواهد شد.
اینگونه حکومتها آیینِ «تائو» را در حدّ «متونِ کهنِ موزه ای» (ویترینی) برایِ افتخاراتِ ملّی و یا «بیایید و خود را با هارمونیِ ما سازگار کنید» میپذیرند.
لذا «بد آموزی» در رابطه با آیینِ «تائو» میتواند آینده را «ویران تر» کُند و همان بِه که «بودیسم» را تبلیغ کنند تا  «تابوتهایِ راه رَوندهٔ خندان» را تکثیر کنند.

حکومتِ چین بسیار خطرناک است

پُرسش: این خطر از کجا می آید؟
 
پاسخ: از استفادهٔ گزینشی از «ترکیبِ آموزه هایِ کُهنِ تائوئیستی» (کنفوسیوس؛ لائو تسه؛ سان زو) و تلاش برایِ چپاندنِ «پروتوکُلهایِ همگانی» (دین سازی) به جایِ «تلاشهایِ فردیِ تائوئی» که در خدمتِ حفظِ هارمونی و زیستن در هارمونی  میباشند.
برایِ درکِ آموزه هایِ  «سان زو» در میدانهایِ نبرد از نبردهایِ نظامی گرفته تا نبردهایِ اقتصادی و سیاسی؛   «مدیتیشن» یک ضرورتِ است.  وقتی چینیها  به اطرافِ خود نگاه کنند؛ کَم و بیش با فرهنگِ «تائوئی» آشنایی دارند و راحت تر میتوانند آموزه هایِ «سان زو» و «لائو تسه» و «کنفوسیوس» را درک کنند.
امّا غربیها با این فرهنگ نا آشنا هستند و فرهنگِ غالب «Logical Reasoning» است و به تلاشِ بیشتری برایِ درکِ «نوشتارهایِ رازورزانه» نیاز دارند.
حدودِ یک سالِ پیش حزب کمونیست چین «دیپلماسیِ گُرگها» را معرّفی نمود. از نامگذاریِ این دیپلماسی؛ میتوان فهمید که ریشه در کجا دارد؟
شاید غربیها این نامگذاری را نشانهٔ «حمله برایِ دریدن» تعبیر کنند. امّا مسئله میتواند چیزی بسیار پیچیده تر باشد.

«شهاب»  چنین گفت:

کژدم گرامی، خواستم به سهم خود از این که دانش خود را اینطور سخاوتمندانه با ما در میان می‌گذارید تشکر کنم. خواننده باریک‌بین به خوبی می‌داند که در پشت چنین نوشته‌هایی ممارست‌های فکری و عرقریزان روحی زیادی نهفته است و نویسنده باید صدها برابر آنچه را که نوشته، پیش‌تر خوانده باشد. البته اذعان می‌کنم که افرادی چون من که جزو دانش‌آموختگان علوم به معنای «غربی» آن هستند، در خواندن چنین نوشته‌هایی با دشواری‌های معینی روبرو هستند. ذهن آنان به «مفهوم‌سازی» عادت دارد و برای درک پدیده‌های اجتماعی تلاش می‌کنند موضوعات را در قالب مفاهیم بنشانند تا به محل نزاع نزدیک‌تر شوند. (چیزی که شاید شما آنها را «بحث‌های کلامی» بدانید!). در نحله‌های فکری چین و هند چنین سنتی وجود ندارد و نوعی رویکرد عرفانی حاکم است که راه را برای تعبیر و تفسیرهای گوناگون می‌گشاید. در هر صورت فعلا فقط با این چند جمله خواستم مراتب قدردانی خودم راز زحمتی که می‌کشید ابراز کنم. این بحث و کامنت‌های آن را با لذت دنبال می‌کنم و اگر در پایان پرسشی باقی بود با شما در میان خواهم گذاشت.
 
کژدم گفت:
 
شهاب گرامی. هیچ گریزی از «مفهوم سازی» در آنچه که «عرفانِ واقعی» نامیده میشود نیست. زمانی که پایه هایِ یک نظر بر «واقعیّتِ مستند» استوار است؛ هرگونه بحثی که «گفتگوگران» تا جایی که از آن «پایه هایِ واقعیّتِ مستند» فاصله نگیرند؛ «بحثهایِ کلامی» (بازی با کلمات) به حساب نمی آیند. بلکه در اینجا از «کلام» به عنوانِ نوعی «الگوریتم» برای «محسوس کردنِ «موضوعاتِ موردِ گفتگو» استفاده میشود. در دنیایِ فیزیک نیز ما از آفریدنِ «الگوریتم ها» برایِ «آشناییِ هرچند حاشیه ایِ دانش آموز» بی نیاز نیستیم.
میخواهم چند مثال بزنم تا بتوانم آنچه را که در ذهن دارم به صورتِ «ملموس» بیان کنم. پیش از زدنِ مثالها؛ باید بگویم که این «شیوه» به خودیِ خود نوعی «الگوریتم» است.
 
مثالِ نخست: در بخشِ نظرات جمله ای از «نیچه» را نقل کردم:
(کسانی هستند که دیر میمیرند... کسانی هستند که زود میمیرند...... پس «به هنگام» بمیر....« به هنگام» بمیر ....).
شاید اگر با آیینِ «بوشیدو» و کتابِ «هاگاکوره» آشنا باشید؛ به سادگی میبینید که این جملهٔ «نیچه» تا چه حدّ عمیقی با «آیینِ زندگیِ سامورایی» رابطهٔ تنگاتنگی برقرار میکند. یک «سامورایی» در طلبِ «مرگِ پُر افتخارِ خود خواسته» است. در رابطه با  «مرگِ خود خواسته» نیز در کتابِ «چنین گفت.....» به صورتی مشروح سخن رفته است (دربارهٔ مرگِ خودخواسته). از سویِ دیگر «نیچه» در ستایشِ «جنگاوران» و «نخست زادگان» (که معمولاً به خاطرِ «جنگاوری»طعمهٔ آتش میشوند) سخن میگوید. حال میتوانید همهٔ اینها را  «گفتاری سمبلیک» بنامید. امّا در اینجا نیز «مفهوم سازی» از طریقِ «سمبولیسم»؛ در واقع نوعی «الگوریتم» برایِ «ملموس نمودنِ واقعیّتهایِ دور از چشمِ فیزیکی» است که فقط با گشوده شدنِ «چشمِ بینندهٔ نهان ها» (دیدنِ شَمنی) امکان پذیر است.

مثالِ دوّم: در بخشِ نظرات جمله ای از «یی چینگ» را آوردم:
( در «۶ خطّی» شماره ۶۴ گفته میشود که «روباه تقریباً از آب رد شده... ولی دُمش خیس میشود... پیشرفتی در کار نیست»).
در «ذن» که به صورتِ احمقانه ای به «ذن بودیسم» مشهور شده است؛ دو شاخصهٔ مهمّ میانِ «استاد» و «دانش آموز» وجود دارد:
 
«کوان»(Koan) که به صورتِ یک داستان و یا چند کلمه و یا حتّی یک کلمه و یا نام از طرفِ استاد به عنوانِ «پُرسش» در برابرِ دانش آموز گذاشته میشود. وظیفهٔ دانش آموز این است که به «ساتوری = روشن شدگی»(Satori) برسد.
هیچکس از خود نمیپرسد که: چرا روباه؟ چرا نَه یک خرس و یا پلنگ و یا مارمولک؟
چرا «دُمِ روباه»؟ چرا «آب و گذشتن از آب»؟ چرا به پاهایِ روباه که حتماً خیس شده اند اشاره ای نمیشود؟
در واقع این پُرسش در «یی چینگ» نوعی «Koan» است و برایِ رسیدن به «Satori» طرّاحی شده است. این داستان یک «داستانِ طرّاحی و مهندسی شده» است.
در اینجا باید بگویم که امیدوارم که به پرسشِ یکی از  خوانندگان در بخشِ نظرات که در رابطه با «توضیح در رابطه با یی چینگ» پرسیده بودند نیز پاسخ داده باشم.
 
مثالِ سوّم:
من «شمن» نیستم. امّا اگر دانش آموزِ (رهرو) بیچاره ای به دستِ خِرسی مانندِ من گرفتار شود؛ «Koan»ی که در برابرش خواهم گذاشت؛ فقط یک نام خواهد بود؛ و آن نام؛... «گوجه فرنگی» است.
این ۳ مثال را به عنوانِ «پرچمِ سفیدِ صلح» میانِ «اندیشیدن به شیوهٔ اروپایی» و «شیوهٔ اندیشیدنِ شمنی» که در چین به صورتی نوشتاری ثبت شده و به «اندیشیدن به شیوهٔ شرقِ دور» معروف گشته است؛  مطرح نمودم.

شهاب گرامی
غرض از اینهمه گفتار این بود که به سخن بیایید و تا میتوانید از «مفهوم سازی» استفاده کنید.... هیچ باکی نیست. فقط مواظب باشید که در هنگامِ گذشتن از آب؛ «دُمتان خیس نشود» (شوخیِ کژدمی).

«کوان»ها به صورتی ناگهانی تولید نمیشوند و از طرفِ «استاد» برای کشانیدنِ «دانش آموز» به ورطهٔ «ژرف اندیشی» از طریقِ «ذِن = مدیتیشن» و همچنین «تمرینِ مدیتیشن» با «کوان»هایِ ساده در ابتدایِ راه آغاز میشوند و به این ترتیب آنانی که فکر میکردند میتوانند «دانش آموزِ مناسبی» باشند؛ از «سَرند» گذرانیده میشوند. این روند در سایرِ سیستمهایِ آموزشیِ دیگر نیز به صورتی پنهان و آشکار کاملاً در دستورِ کار است.
در طرّاحی «کوان»ها از ادبیّاتِ ویژه ای استفاده میشود و «رهرو» نیز در آینده از همان ادبیّات (ادبیّاتِ راز ورزانه) استفاده میکند. «کوتاه گویی» در ادبیّاتِ راز ورزانه؛ شنونده را به سویِ «اندیشیدن» میکشاند. در میانِ سایرِ ملّتها نیز «کوتاه گویی» متداول است و به آنها «سخنانِ نَغز= کوتاه و پُر معنی» میگویند. در «مَثلها» که «درسهایِ زندگی» هستند نیز از «کوتاه گویی» استفاده میشود. امّا اگر دقّت کنید؛ با اینکه اینهمه «مَثَل» و «سخنانِ نغز» در اطرافِ ما وجود دارند؛ امّا «انسانهایِ بی مایه» (Sub Humans) به آنها توجّهی نمیکنند و تنها زمانی به یادِ «مَثَلها» می افتند که کار تمام شده و «گَندی بالا آمده است» و با قیافه ای دانشمندانه میگویند: «از قدیم گفته اند .... فلان و فلان». در حالی که آن مثلها برای «آغازِ راه» پیشنهاد شده اند و نَه «پایانِ کار». گویی که «پیشوند» را به صورتِ «پَسوند» و «پسوند» را به جایِ «پیشوند» استفاده کنیم. یا اینکه نخست شلوار بپوشیم و «شورت» را از روی شلوار به تَن کنیم.

یین و یانگ (Yin & Yang)

حتماً با علامتِ «یین و یانگ» آشنا هستید. این علامت تقریباً یک «علامتِ مقدّس» به شمار میرود که «رازِ هستی» را در آن ریخته اند. دو موجودیّتِ متضاد که مانندِ دوقلوهایِ به هم چسبیدهٔ ویژه ای که از هم جدایی ناپذیرند؛ یک «موجودیّتِ واحد» را تشکیل میدهند و «هارمونی» یعنی زمانی که این دو موجود دقیقاً به همان شکلِ نشان داده شده در گرافیکِ «یین و یانگ»؛ در مرزهایِ خود به همان شکل بمانند. «حرکت» نیز زاییدهٔ رابطهٔ تحریک آمیزِ این دو موجودیّت است (چیزی شبیه دعوایِ درونِ خانواده).
شاید زمانی که انشتین از «سیاه چاله ها» و «Dark Matter» سخن به میان آورد؛ «تائوئیستها» از خوشحالی در پوستِ خود نمیگنجیدند. زمانی که بالاخره پس از ۱۰۰ سال دانشمندان توانستند با ابزار سازیِ موفّق؛ تصویری از «سیاه چاله = مادهٔ تاریک» را ثبت کنند؛ حتماِ «تائوئیستها» بسیار بیش از حدّ احساسِ غرور کرده و فکر کردند: «دیدید که ما ۳۰۰۰ سالِ پیش همهٔ اینها را گفتیم؟»
 
پاسخ کژدم به «تائوئیستهایِ مغرور»: 
 
نه خیر.... شما نه تنها اینها را نگفتید .... بلکه آن علامتِ «یین و یانگ» نیز یک «پشمِ فلسفی» است و هیچ رابطه ای با نظریهٔ انشتین ندارد. زیرا پس از مستند شدنِ وجودِ «مادّه تاریک»... اکنون سخن از «انرژی تاریک» می رود.  یعنی اینکه در شرایط کنونی با یک «سه قلویِ به هم چسبیده» روبرو هستیم و آن علامتِ «یین و یانگ» باید «Update» شده و به «۳ پرّه» تبدیل شود و در آینده چه بسا به «۷ قلوها» «۱۰۰ قلوها» تبدیل شوند.  در آن دورانی که «یین و یانگ» مطرح شد؛ حتّی اندیشمند ترین «شمن ها» نیز به جز آنچه که در زیستگاههایِ خود و اطرافشان میگذشت را در نمی یافتند.
مشکلِ اصلی همیشه این بوده است که: «ذِهنِ احمقِ مذهبی» همیشه به دنبالِ «معجزهٔ بَرتر» است و زمانی که از باورهایِ مذهبیِ پوسیدهٔ اجدادیِ خود فرار میکند؛ نخستین «معجزه گرِ شارلاتان» میتواند او را به «عقدِ نکاحِ خود» در آوَرَد. اینگونه است که مزخرفاتِ «هندویی» و «بودایی» و «صوفیگرانه» و «عرفانهایِ مَن در آوردی»؛ در سراسرِ جهان  برایِ این «فراریان» جاذبه دارد. زیرا این «ذهنهایِ فراری» قدرتِ  «کَشف» و «آفریدن» ندارند و دوست دارند که «محصولاتِ آماده» را بخرند و بخورند.

تنها چیزی که در طولِ تاریخِ گونهٔ انسانی؛ به طورِ مکرّر تجربه شده و همیشه «پاسخهایِ طلایی» برایِ «پُرسشهایِ طلایی» به ارمغان آورده است؛ «شیوهٔ اندیشیدنِ تائویی» (آیینِ اندیشیدنِ شمنی) بوده است.
 
«پرسشهایِ احمقانه» هرگز لیاقتِ «پاسخ» ندارند.

چقدر باید احمق بود که از یک «شمن» که «زندگیِ شِپش» را مطالعه میکند  تا «به صورتِ کاربُردی» در شیوهٔ زندگیِ انسانها بکار بَرد؛ انتظار داشت که رازِ همهٔ «کهکشانها» را دریابد؛ در حالی که حدّ اقلّ ۲۰٪ از زندگیِ خود را به «خارانیدنِ خود» به خاطرِ «زخمهایِ شپشها» تلف کرده است و «مشکلِ شپش» برایِ هزاران سال همچنان پا برجا مانده بود؟ (البتّه مشکلِ پیامبران بسیار بد تر است. زیرا آنها با خدا حرف میزده اند و خداي احمق و فراموشکارِ آنها هرگز به آنها نگفت که «چگونه میتوان شپشها را کُشت؟»).

«شمنِ درخشنده» در میانِ «شِپشهایِ خونخوار»:

از «شمن» گفتم؛ موجودی که حتّی نمیتواند برایِ رفعِ مزاحمتِ شپشها کاری بکند و ادّعا دارد که بسیاری از «رازها» را میتواند بوسیلهٔ «دیدن» کشف کند. حتماِ خواهید گفت که: «سالی که نکوست... از بهارش پیداست» و یا «کَل اگر طبیب بودی.... سرِ خود دوا نمودی» ...
چرا چنین موجودِ پُر مدّعایی این «شپش» و بسیاری از مشکلاتی را که این موجود می آفرید را نمی دید؟ 
پاسخ را در بالا دادم؛ زیرا شمن در حالِ مطالعهٔ «راهِ زندگیِ شپش» و موجوداتی دیگر بود. به همان اندازه و یا کَم و بیش که میخواست  از «رعد و برق» بیاموزد و  در زندگی بکار بِبَرَد. «شمنِ آنروز» دنیایِ کوچکی داشت و پرسشهایِ فراوان و همچنین «اولویّتهایِ پرسشها »(اولویّتِ توجّه ها)؛ فرایِ آن اولویّتها؛ همه چیز «غبار و مِه آلودگی» می نمود. همین اکنون نیز همین گونه است.

وظیفهٔ یک رهرو آیینِ «تائو» (شمن) در شرایط کنونی چیست؟

پرسش نخست این است:
 
شرایط کنونی چیست و به کدامین مسیر می رود؟

۹ سالِ پیش از این سلسله نوشتارهایِ «گفتگویی از نوعی دیگر» را منتشر نمودم. اصلاً هیچ اصراری ندارم که سخنانِ مرا بپذیرید؛ زیرا من یک «ایرانی ناشناخته» و «تُرکِ خَر» هستم. امّا شما میتوانید مانندِ همهٔ اعقابتان که عاشقانِ «فَرنگ» و متفکّرینِ فرنگی بودند؛ کتابِ «انسانِ خداگونه» نوشتهٔ «شارلاتان یوال نواح هراری» را بخوانید که «راست و دروغ» را به هم آمیخته و تصویری بسیار «مبهم» از آینده نشان میدهد که حتّی با تمامیِ ابهامات؛ فقط یک «جهنّم» است و «شارلاتان یوال نواح هراری» با دروغها و سکوتهایِ مهندسی شده اَش میخواهد که درجهٔ حرارتِ آن جهنّم را چند درجه پایین آورد.
 
https://tinyurl.com/4mhv9r54
 
به نظرِ من فرقی میانِ ۱۰۰۰ درجهٔ سانتیگراد و یک میلیون درجهٔ سانتیگراد برایِ سوزاندنِ آدمها  وجود ندارد. چه رسد به چند درجه اختلاف.
 
پرسشِ دوّم:

ما کجا زندگی میکنیم؟ چقدر از قافله عقب هستیم؟ این جهنّمی که در آن زندگی میکنید؛ چه سهمی از داراییهایِ علمی؛ اقتصادی؛ فرهنگِ پیشرو؛ نفوذِ سیاسی را در جهان دارد؟ وضعیّتِ داخلیِ ایران چگونه است؟ ... با توجّه به پاسخِ پُرسشِ نخست؛ چه آینده ای در انتظارِ ایران و ساکنانِ ایران است؟ .... آیا ایران و ساکنانِ آن کمتر از «حوثی ها» و «افغانها» در قافلهٔ «دوزخیانِ رویِ زمین» (به حاشیه رانده شدگان) قرار دارند؟

پرسشِ سوّم: 

حتّی در بهترین حالت و داشتنِ رهبرانی بسیار شرافتمند و هوشمند و به دست گرفتنِ سکّانِ حکومت؛ چند سال نیاز دارید تا فقط  «گند زدایی» کنید؟ چه برنامه ای برایِ دورانِ «باز تعریف» و «باز سازی» دارید؟
من (کژدم) میدانم که هیچ ندارید. نَه پرسشی دارید و نَه پاسخی.

زمانی که یک نفر میخواهد خود را خیلی «آریایی نژاد» نشان دهد و میگوید:

اصلاً من از این چشم بادامی ها نفرت دارم.... فکر میکند که «میهن پرستِ رادیکالی» است.

چینیها حدودِ ۳۰۰۰ سالِ پیش؛ ۱۰۰ «آکادمی» داشتند که به « یکصد مدرسه» مشهورند. دیگران آن مدارس را به صورتِ احمقانه ای «معابد» مینامند. در حالی که در آن مدارس هیچ چیز پرستش نمی شد و «معبد» آخرین مفهومی است که حتّی یک «احمق» میتواند تصوّر کند.
«کنفوسیوس» محصولِ یکی از از این مدارس بود. «لائو تسه» نیز یکی دیگر از آنها بود. 
فقط و تنها فقط؛ یکی از وظایفِ این مدارس «تربیتِ نیروهایِ الیت» برایِ «کشورداری» بود و همهٔ اندیشه ها و تولیدات به صورتِ نوشتاری ثبت میشدند.

اگر به مشکلاتی که مردمِ ایران با آنها دست و پنجه نرم میکنند نگاهی بیندازید؛ تا زمانی که «آشوب» (Chaos) پس از انفجارِ بزرگِ (Big Bang) بپا نخواسته باشد هیچکس به آن توجّهی نمیکند. باید همهٔ آبهایِ زیرزمینی تمام شده و دَردها بی درمان شوند و آنگاه است که سر و کلّهٔ کارشناسان پیدا میشود و دلایلِ رسیدنِ کار به نقطهٔ بی بازگشت را موردِ بررسی قرار دهند. زمانی که تنها کاری که میشود کرد؛ دفنِ جسدِ مُرده است؛ بحثها بر سرِ اینکه اگر اینگونه نمیکردیم؛ آنگونه نمی شد در میگیرد و هر یک از این کارشناسان نیز راههایی را پیشنهاد میکنند که هیچ استراتژیِ تدوین شده ای در پُشتِ آن نیست و اگر کار را به دستِ چنین کارشناسانی بسپارید؛ نتیجه ای به جز آثارِ به جا مانده از «پراکنده کاری» نصیبتان نخواهد شد و چه بسا وضعیّت بدتر از همینی که هست خواهد شد. 
در علامتِ «یین و یانگ» دو عنصرِ اصلی وجود دارند که به صورتِ «دوقلویِ به هم چسبیدهٔ سیاه و سفید» عمل میکنند؛ امّا «مناطقِ خاکستری» که میتوانند به نقطهٔ «انفجار» رسیده و «آشوب» بپا شود؛ فراموش شده اند. از سویِ دیگر تعدادِ این عناصر به دو عنصر محدود نمیشود بلکه تعدادِ آنها بسیار زیاد هستند. امّا آن واقعیّتِ بنیادی که در علامتِ «یین و یانگ» وجود دارد و از «هارمونیِ زندگی» سخن میگوید همچنان پا برجا است و تعدادِ بیشترِ عناصر فقط شناختِ این عناصر و روندِ ایجادِ هارمونی را بسیار پیچیده تر میسازد.
مسئلهٔ پراکنده کاری در سطحِ بین المللی نیز بسیار آشکار است و هر مرکزِ قدرتی اعمّ از « دولت - ملّتها» و یا شرکتهایِ بین المللی در حالِ کندنِ گورِ هارمونی در سطح جهانی هستند و هرکدام «Logical Reasoning» خودشان را دارند. چینیها نیز که دارایِ ابزارِ قدرتمندِ شیوهٔ اندیشیدن به نامِ «آیینِ تائو» هستند؛ با این آیین به صورتِ گزینشی رفتار میکنند و بخشی از زمینِ بازی را به «Logical Reasoning» واگذار نموده و در زمینِ بازیِ باقیمانده آموزه هایِ «سان زو» (هنرِ جنگیدن) را برگزیده اند. این «واگذاری» و «انتخاب» هم برایِ جهان و هم برایِ آیندهٔ چین بسیار خطرناک خواهد بود. زیرا در آیینِ «تائو» چیزی به نامِ «اولویّت» وجود ندارد. بلکه کار کردن بر رویِ همهٔ عناصرِ تشکیل دهندهٔ «یین و یانگ» برایِ ایجاد و حفظِ «هارمونی» پیشنهاد میشود. کار کردن بر رویِ همهٔ عناصر شعوری بسیار بالا میخواهد و این شعور باید مانندِ احساسِ «نیاز به نوشیدنِ آب»؛ همگانی شود. بدونِ زدوده شدنِ «Sub Human»ها از چرخهٔ زندگی؛ احساسِ وجودِ «ضرورتهایِ حیاتی» برایِ ایجادِ هارمونی؛ به دانشِ نوین همگانی تبدیل نخواهد شد.
مسئلهٔ دیگر این است که اگر «کوروش» مُرده است؛ «کنفوسیوس» نیز مُرده است و نمیتوان از رویکردهایِ دورانِ کشاورزی و دامداری پیروی نمود. ما اکنون در دنیایِ «پسا مُدرن» زندگی میکنیم امّا اصرارِ احمقانه ای داریم که «زباله هایِ گذشته» را نیز مانندِ «جارو» به دُمِ خود ببنیدم و احمقانه فکر میکنیم که از سوراخ خواهیم گذشت. لذا بدونِ روبرو شدن با یک «Big Bang» و «Chaos» دیگر؛ شاید هرگز پشیمان نشویم. آنگاه کارشناسها بیایند و بگویند که اگر اینکار را نمیکردیم؛ آنگونه نمی شد  و اگر آنکار را نمی کردیم؛ اینگونه نمی شد ....
 
این امر به عهدهٔ دانش آموزِ «آیینِ اندیشیدنِ تائویی» است که  دنیایِ کنونیِ موجود را بشناسد و برایِ «ملاقات با آینده» برنامه ریزی کند.

آنهایی که منتظرند تا «دیگران» برایشان آینده را ترسیم کنند؛ مانندِ «پیچ و مهرهٔ هرز» به زباله دان انداخته خواهند شد.

در اینجا این گفتار را به پایان می بَرَم و امیدوارم که شهاب گرامی بر دانشِ من و خوانندگان بیفزایند.

همانگونه که از «شهاب گرامی» انتظار داشتم؛ بالاخره پس از «تأمّل» به سخن در آمدند. لذا برایِ اینکه خلط مبحث نشود؛ «باز نشرِِ نوشتارِ قدیمی»(شرابِ هفت ساله) را به احترامِ ایشان و اهمیّتِ نوشتارِ کنونی؛ تا زمانی که این گفتار به پایان نرسیده است؛ حذف میکنم.

شهاب چنین گفت:

( بدوا از مقاله خوب و خواندنی شما سپاسگزاری می‌کنم که پر از نکته‌های آموزنده بود. راستش همانطور که قبلا هم گفتم، دانستنی‌های من از آیین تائو بسیار اندک است و ورود به بحث درباره آن را موجه نمی‌کند. تنها چند سوالی مطرح کردم که شما پاسخ دادید و چند نکته‌ای هم ناروشن ماند که در زیر به آنها اشاره‌ای می‌کنم. برداشت من به طور کلی از سخنان شما اینست که: ۱ـ آیین تائو همان آیین شمنی است و هر آینه با اصطلاح «تائوئیسم» روبرو شویم، به روایت دینی آن برمی‌خوریم که از آموزه‌های اصلی آیین تائو منحرف شده است. ۲ـ آیین تائو شیوه‌ای از اندیشیدن است که بر سه عنصر طبیعت، هماهنگی و آشوب استوار است (از این جنبه تشابهاتی با آرای فیلسوفان پیش‌سقراطی در یونان باستان به چشم می‌خورد). ۳ـ در آیین تائو جهان هم زنده است و هم ازلی و ابدی. (خوشبختانه موضوع «آفرینش از نیستی» که در ادیان ابراهیمی وجود دارد، در آیین تائو به چشم نمی‌خورد و این از نقاط قوت آن است و آن را به فلسفه‌های طبیعت‌گرا نزدیک می‌کند). ۴ـ آیین تائو از هر گونه شناخت علمی استقبال می‌کند. ۵ـ حکومت‌ها و نظام‌های سیاسی موجود آیین تائو را برنمی‌تابند و با آن مخالف‌اند. ۶ـ در آیین تائو «اصالت فرد» اهمیت دارد و رهروان این آیین برابری انسان‌ها را قبول ندارند. (این نکته برای من خیلی جالب بود). ۷ـ آموزش آیین تائو به صورت طرح پرسش یا «کوان» و واداشتن رهرو به اندیشه مستقل صورت می‌گیرد. شیوه شناخت بیشتر به حالت «شهودی» است و نه روش‌های علمی تجربی در غرب. (برای نمونه تمثیل عبور روباه از آب). امیدوارم تا اینجا جمع‌بست درستی از توضیحات شما داده باشم. نکته‌ای که برای من ناروشن ماند، همین روش شناخت است. به گفته خود شما جهان در سیطره تفکر منطقی و استدلالی به شیوه غربی است و حتی چینی‌ها هم که به برخی آموزه‌های تائو مسلح‌اند این عرصه را واگذار کرده‌اند و فقط به آموزه‌های هنر جنگیدن روی آورده‌اند که هارمونی جهان را بر هم می‌زند و خطرناک است. به نظر من هم منطق علوم طبیعی (و نیز اجتماعی) مدتهاست روشن است: قیاس و مشاهده، تجربه و استقرا، فرضیه و قانون، طبقه بندی و تعریف و تعمیم، بررسی و سنجش مدارک و فکت‌ها نمونه‌های آن هستند. کشورهای کمونیستی مانند شوروی و چین مدتها ادعا می‌کردند که به اسلوب متکی بر «قوانین دیالکتیک» نیاز است. اما این ادعاها شکست خورد و آنها مجبور شدند مجموع اسلوب‌هایی را بپذیرند که بر اثر رشد علوم در غرب پدید آمده‌ بودند. در واقع اگر عرصه علوم را به دو بخش علوم طبیعی و علوم انسانی تقسیم کنیم، باید بگوییم که دستاوردهای بخش نخست را می‌توان در «خرد ابزاری» و دستاوردهای بخش دوم را در «خرد تفاهمی» تبلور یافته دید. مشکل کشورهای غیر غربی و از جمله چین و روسیه این نیست که با عقلانیت ابزاری مساله دارند. آنها برای ساختن و استفاده از موشک و پهپاد و زیردریایی در برابر خود مانعی نمی‌بینند (مگر موانع تکنولوژیک). مشکل اصلی آنها اینست که مانند کشورهای غربی هنوز به یک تفاهم ملی و یک نظام اجتماعی متکی بر «عقلانیت سیاسی» دست نیافته‌اند و به همین دلیل هم من گفتم که این کشورها دارند در کنار دهانه آتشفشان زندگی می‌کنند. پرسش‌های من هم از شما ناظر بر این بود که آیا در آیین تائو عناصری یافت می‌شود تا بتواند به سازماندهی سیاسی نوینی در جامعه چین پاسخ دهد که لزوما تکرار همان دموکراسی لیبرال غربی (این بار به روایت چینی) نباشد، بلکه راه دیگری بگشاید؟ به نظر من می‌رسد که چنین پتانسیلی در آیین تائو وجود ندارد. اینکه این آیین در همان دوره‌های آغازین خود در برابر گرایش دینی آسیب‌پذیر بود و سرانجام هم به راه کنفسیوس‌باوری رفت و به نوعی آموزه دینی بدل شد، خود تاییدی بر این امر است. در واقع آیین تائو از چنان استواری نظری برخوردار نبود که بتواند در برابر «پاگان‌ها» از خود مقاومت نشان دهد و صلابت فکری خود را حفظ کند. پرسش مهم‌تر این است که با تسلط همه‌جانبه تفکر منطقی و استدلالی غرب در همه عرصه‌های علوم از طبیعی گرفته تا اجتماعی، چه چشم‌اندازی برای شیوه تفکر تائویی باقی می‌ماند که به قول شما بتواند به «ملاقات آینده» برود؟ مضافا اینکه رهبران چین به آن میدان نمی‌دهند و با ایدئولوژی حکومتی خود که آمیزه‌ای از مارکسیسم ـ لنینیسم و مائوئیسم است، یک نظام تک‌حزبی شبه‌توتالیتر را به جامعه چین تحمیل کرده‌اند. بلایی که اخیرا بر سر هنگ‌کنگ آوردند، نمونه غم‌انگیزی در همین زمینه بود. 
 شهاب )

کژدم پاسخ داد:
 
شهاب گرامی؛ در رابطه با درکِ شما از گفته هایِ من در موردِ «تائوئیسم» باید بگویم که تا حدودی درست است. همانگونه که شما اشاره نمودید؛ نظریّاتِ «لائو تسه» و «کنفوسیوس» با اینکه از «آیینِ تائو» آب میخورند؛ امّا «آیینِ گلّه داری»  و «کشور داری» هستند (دین سازی). همانگونه که «نوشتارهایِ ۱۸ گانهٔ کژدم» نیز که به نوعی «طرّاحی استراتژی برایِ گذار از اکنون و ملاقات با آینده » است نیز میتواند به «دین سازی» تعبیر شود. زمانی نیز در یکی از نوشتارهایِ مربوط به «نقشِ قانونِ اساسی» گفتته بودم که «قانونِ اساسیِ یک کشور» یک «دین» است امّا فرقِ نظراتِ کٓژدم به نظریاتِ «لائو تسه» و «کنفوسیوس» این است که چندین هزار سال از رویِ آن نگذشته است و عدّه ای آنرا «تقدّس» و «تنها راهِ زندگی» نینگاشته اند و از «حضرتِ کژدم» خبری نیست (بسیار جایِ خوشبختی است).
مشکلِ اصلیِ «آیینِ اندیشیدنِ تائویی = آیینِ اندیشیدنِ شمنی» با «تائوئیسم» و «Paganism» این است که «آیینِ اندیشهٔ شمنی= تائو» به  «شهودی بودن= تجربی بودن» و سیّال بودنِ زندگی و احترامِ به آن با «تدوینِ قوانینِ گلّه داریِ سیّال و تغییر پذیر» معتقد است و قوانینِ «الله چنین فرمود و برایِ اَبَد چنین فرمود» را نه تنها بر نمی تابد؛ بلکه اینگونه «مفروضاتِ احمقانه» را بی پایه و اساس میداند. زیرا تقدّس بخشیدن به اینگونه آیینهایِ «گلّه داری» ؛ بدونِ هیچ تردیدی؛ به «آشوب»(انقلاب = Chaos) خواهد انجامید و معلوم نیست که کدامین دار و دستهٔ سازمانیافته از «پلّکانِ آشوب = Chaos» بالا رفته و «گلّه دارِ بعدی»خواهد شد.

  تلاشهایِ «کنفوسیوس» و «لائو تسه» نه تنها نتوانست مشکلی را برایِ «اَبد» حلّ کند؛ بلکه خودشان نیز به یک «مشکل» تبدیل شده اند. زیرا در دورانِ این دو نامدار؛ جمعیّت بسیار کَم و زمین فراخ و الگویِ سادهٔ کشاورزی و گلّه داری و اندکی «سرمایه داری» پاسخگو بود. امّا اکنون چنین نیست. از سویِ دیگر «Sub Human» نیاز به «ناجی»  دارد و نمیتواند هیچ مسئولیّتی را به عهده گرفته و تا رسیدن به نتیجهٔ درست ادامه دهد. لذا از رویِ تنبلیِ ذهنی و فیزیکی موجوداتی مانندِ  «امامِ زمانِ نازادهٔ چاه نَوَرد» و «مشیخا» و «سوشیانت» گرفته تا «امامزاده ها» و گره زدنِ پارچه به درختان برایِ خود «ناجی و شفادهنده» را می آفریند و از «آفریدگانِ خود» میخواهد که به وضعیّتِ «نا بسامان»؛  «سامان» دهند.

در رابطه با «خیس شدنِ دُمِ روباه» هنگامِ گذشتن از «جویبار» (آبِ کَم عُمق) توضیحی ندادم. امّا اکنون توضیح میدهم:

(روباه حیوانِ بسیار زیبایی است و دُمِ روباه بخشی مهمّ از زیبایی اوست.  دُمِ روباه در مقایسه با بَدَنِ روباه بسیار بزرگ؛ امّا هماهنگ است و شاید بتواند در گذشتن از آبهایِ عمیق و گسترده مانندِ رودخانه ها به عنوانِ یک « وسیلهٔ شناگری» به او کمک کُند؛ امّا در رابطه با «گذشتن از آبهایِ کَم عُمق»؛ نه تنها کارایی ندارد؛ بلکه بیش از اندازه بزرگ است که «موجودیّتی به درد نخور و مزاحم» به حساب می آید و برایِ گذشتن از آب؛ بدونّ مشکلِ «خیس شدن» به درد نمی خورد. که نوعی از Logical Reasoning را نیز به زبانی دیگر؛ در خود نهفته دارد. زیرا «روباه» فقط میخواهد که از «آبِ کَم عمق» بگذرد و«خیس شدنِ دُم» به مفهومِ «رَنگ گرفتگیِ غیرِ ضروری» از محیط است. گویی که میخواهیم «متمدّن» شویم؛ امّا به جایِ ضرورتهایِ اصلیِ «متمدّن شدن» سر از «هیپی گری» و «کافکا بازی» و موسیقیِ «رپ» و «هیپ هاپ» سر در می آوریم و نه تنها نمیتوانیم از آب بگذریم؛ «دُمِمان نیز خیس میشود».)

آیینِ «شمنی = تائویی»؛ اینگونه به دنیا مینگرد. آیینی «شهودی»  است که «Logical Reasoning» نیز در آن به گونه ای نهفته است. امّا «شهود»(Seeing) اصل است و «Logical Reasoning» پس از «شهود» میتواند به کمک آمده و مفید واقع شود. در دنیایِ علومِ تجربی نیز آیینِ شمنی ؛ «آیینِ برتر» است. نخست «تجربه» و «شهودِ بیواسطه» و سپس «محاسبه» برایِ «قابلِ محاسبه کردنِ دیده ها» به دنبالِ آن می آید. «پیش فرضها» نیز باید به صورتِ «شهودی = تجربی» مستند شده باشند و هیچگونه مزخرفی مانندِ «من باور دارم... زیرا الله و یا یهوه چنین گفته است» (پیش فرضهایِ دروغین و بی پایه) در آن راهی ندارند. لذا دو پارامتر اصالت دارند:

۱- اصالتِ تجربه و شهود.
۲- اصالتِ فردِ «بیننده». بقیّهٔ افراد مانندِ ماه هستند که نورشان «انعکاسِ نورِ خورشید» (شمن) است و زمانی که «شمن» مُرده باشد؛ «شارلاتانها» جایش را گرفته و با تفسیرها مسیرِ «نور» را تغییر داده و گلّه ها را به «باورهایِ خرافی» میکشانند.
در این رابطه میتوانم حتّی روشِ «فال بینی» در «تائوئیسم» را مثال بزنم. در همه جایِ جهان زمانی که «فال بینی» میشود؛ نتیجهٔ «فال بینی» را «تقدیر» میدانند. امّا در «تائوئیسم» چیزی به نامِ «تقدیرِِ غیرِ قابلِ تغییر» وجود ندارد. بلکه به شخصی که در دوراهی و چند راهی  گیر افتاده است؛ به عنوانِ «بازیگر» نگاه میشود. کتابِ «یی چینگ» در ایران به عنوانِ «کتابِ تقدیرات» ترجمه شده است. در حالی که نامِ واقعیِ آن «کتابِ تغییرات» است و آن شخصِ گیر افتاده با فرهنگِ «تائوئیستی» نمیخواهد فقط بداند که چه بر سرش خواهد آمد؟؟!! بلکه میخواهد بداند که «چکارهایی باید بکند؟» تا مسیر را تغییر دهد و اگر در توانِ خود نمیبیند که مسیر را تغییر دهد؛ عطایِ آن را به لقایش ببخشد و راهی دیگر را برگزیند. در کتابِ «هنر جنگیدن» به صورتِ یک «پروتوکُل عمومی» گفته میشود: «واردِ جنگی که در آن پیروزی وجود ندارد؛ مَشو».
امّا «اصالتِ فرد» با پرسشِ دیگری عجین است و آن اینکه: «وزنِ مادی و معنویِ فرد چقدر است؟».
 
به نظرِ من؛  نتیجه گیریِ شما در رابطه با فرق میانِ «روشِ شهودی» و یا «روشِ تجربی» اشتباه است. زیرا «شهود» بدونِ «تجربه» امکان پذیر نیست و تنها چیزی که مطرح است این است که «چه کسی با چه وزنی» تجربه میکند و دستاوردهایش از آن «تجربه» چه ها میتواند باشد؟! آنچه که «شهود» نامیده میشود یک تعریفِ خاصّ دارد که «دانشِ بی واسطه» نام دارد. «تجربه» نیز به «دانشِ بی واسطه» می انجامد. امّا گاهی «شهود» بر «تجربه» پیشی میگیرد. بدینگونه که شخصی پدیده هایی را میبیند و رابطهٔ آنها را کشف میکند و یک «نظریهٔ علمی» زاده میشود. در حالی که تحقیق در بارهٔ این «رابطه ها» هنوز به صورتِ تجربی آزموده نشده اند. بسیاری از «نظریّه هایِ علمی» در چنین فضایی متولّد میشوند.  زمانی که گفته میشود «بدونِ مدیتیشن» نمیتوان رازی را گشود؛ این پروتوکُل  یک «پروتوکُلِ عمومی» است. شما نمیتوانید وقتی که هزاران اَبر و مِه تمامیِ فضایِ فکریِ شما را پُر کرده اند؛ به تجربه ای شفّاف دست یابید. راهِ کنار زدنِ اَبرها و مِه ها همان چیزی است که به «مدیتیشن» (ذِن) مشهور است. امّا در فرهنگِ مزخرف و خرافاتیِ «صوفیگرانه» که در بسیاری از فرهنگهایِ «مسیحیّتِ موجود» و به قولِ شما «ادیانِ ابراهیمی»؛  «آیینهایِ جادوگرانه» و .... یافت میشود؛ «خلسه» را همان «مدیتیشن» ترجمه میکنند. در حالی که «خلسه» به خودیِ خود دنیایی «وهم آلود» (Hallucination) است.
زمانی که «مدیتیشن» میگوید که باید «با ذهنی پاک» واردِ دنیایِ «شهود» بِشَوی؛ امّا در اراجیفِ خرافی ِ «صوفیگرانه» این «ذِهنِ پاک» به «نیّتِ پاک» و «ایمانِ خالص» ترجمه میشود و به خوردِ احمقها داده میشود.

اینکه شما از زبانِ کژدم گفتید که:
(به گفته خود شما جهان در سیطره تفکر منطقی و استدلالی به شیوه غربی است و حتی چینی‌ها هم که به برخی آموزه‌های تائو مسلح‌اند این عرصه را واگذار کرده‌اند) ...کاملاً اشتباه است و یا «برداشتی اشتباهی» از مجموعهٔ سخنانِ من (کژدم) است. 
من (کژدم) گفتم که «Logical Reasoning» شیوهٔ اندیشهٔ غربی است.  اگر به این شیوه از اندیشه هر مزخرفی را به عنوانِ «پیش فرض» بدهید؛ برایتان بر اساسِ مُدِلی که ساخته است؛ میتواند چیزی مزخرف و یا درست تحویل دهد و به خاطرِ «پیروی از مُدِل» بسیار «بیگناه» است. امّا در شیوهٔ «اندیشهٔ تائویی»؛ پیش فرضها کاملاً موجودیّتی طبیعی و واقعی (شناختِ تجربی = شناختِ شهودی) دارند و بیگناهیِ اندیشهٔ «تائویی» ریشه در «منابعِ طبیعیِ مطالعه» دارند و نه «بیگناهی» به خاطرِ پیروی از یک «مُدلِ ریاضی-منطقی». لذا اگر  شناختِ تائویی را به فرمولِ «Logical Reasoning» بدهید؛ نتایجی بسیار واقعگراتر و طبیعی تر به دست میدهند.
من (کژدم) گفتم که چینیها  با «شیوهٔ اندیشهٔ تائویی» به صورتی «گزینشی» برخورد میکنند (یعنی سانسور میکنند) . از یک طرف؛ شیوهٔ برخوردشان با «درون و بیرون» را به آموزه هایِ «سان زو» (شیوهٔ جنگی) خلاصه کرده  و از سویِ دیگر به جایِ «ژرف اندیشی» به «مدلِ غربی» پناه برده اند.
اگر بخواهم این مسئله را توضیح دهم؛ بهتر میدانم که به مسئلهٔ «جمعیّت» و «جامعهٔ پیر» و «جامعهٔ جوان» بچسبم.
«جامعهٔ پیر و جوان» یک «مدلِ غربی» است که به خاطرِ پیروی از این مُدل؛ جامعهٔ جهانی از یک و نیم میلیارد نفر در زمانِ جنگِ جهانیِ اوّل به ۸ میلیار نفر رسانیده است و مسابقهٔ «جامعهٔ پیر» و «جامعهٔ جوان» به یک «دو ماراتونِ ۱۰۰ ساله» تبدیل شده است که هیچ انتهایی برایش نمیتوان تصوّر نمود؛ مگر اینکه مانندِ «دهاتیهایِ اصفهان» ناگهان ببینیم که «آب تمام شده است». آیا میتوان با «شورشهایِ اجتماعی» سفره هایِ زیر زمینیِ آب را پُر نمود؟ آیا میتوان با رأی گیری تصمیم گرفت که پس از این «خورشید به دُورِ زمین بچرخد»؟.... پس چه خاکی باید بر سر نمود تا «هارمونی» بازگردد؟
امّا «شیوهٔ اندیشیدنِ تائویی» نه تنها از «Logical Reasoning» در رَوندِ دورانِ پس از «شهود» استفاده میکند؛ بلکه دو اُلگویِ مهم دیگر را نیز به عنوانِ «الگوهایِ اساسی و ضروری» بکار میبندد که از آنها در همان بخشِ نخست یاد کرده ام. یعنی «هارمونی» و «آشوب». متاسّفانه شما این دو عنصرِ اساسی را با به فراموشی سپردنِ آنها در محاسبات؛ موردِ بی مِهری قرار داده اید. لذا «آیینِ اندیشهٔ تائویی» با این بی مِهری ؛ به «شیرِ بی یال و دُم و اِشکم» شده و به «اینچنین شیری خدا هم نافرید» تبدیل گشته و به درجهٔ «ضدّ دانش» سقوط میکند.
 
امّا در رابطه با آنچه که «قوانین دیالکتیک» نامیده اید در نوشتارِ (زمانی که «حماقت»؛ «فضیلت» نامیده میشود)  توضیحاتی داده و گفته بودم که آنچه که در اروپا به «قوانینِ دیالکتیک» نام گرفت؛ توسّط «هگل» و برداشتی از  «خدایِ یگانهٔ سه چهرهٔ هندو»(براهما-ویشنو-شیوا) بود که «هگل» تلاش نمود در فلسفهٔ موسوم به «متافیزیکِ اروپایی» ریخته و آنرا هضم و جذب نماید. سپس «فوئرباخ» که «ماتریالیست» بود تلاش نمود آنرا در فلسفهٔ «ماتریالیستی» ریخته و هضم و جذب کند و گفت که: «کلّه قند را بر قاعدهٔ مخروط نشانده است» (اشاره به زمینی و ماتریالیستی شدنِ خدایِ سه چهرهٔ هندویی). هرچند که «فوئرباخ» با اینکه ملموس بودنِ این خدایِ سه چهره را میدید؛ امّا بسیار بی سوادتر از «هگل» بود و نمیدانست که این خدایِ یگانهٔ سه چهره  توسّط «پاگانها» به «خدا» تبدیل شده است و بنیادِ اصلیِ این «درک» یک نظریّهٔ «شمنی» است که دَرکی شهودی از «روندِ تغییرات» در هستی را  پیشنهاد میکند. امّا «پاگانها» همیشه میپرسند که چه چیزی در پُشتِ ماجرا است؟ و از درونِ این پُرسِشِ احمقانه؛ «خدایان» را مانندِ «خرگوش» از تویِ کلاه و یا  آستین بیرون می آورند. زیرا راحت ترین راه است. البتّه شاید فکر کنید که «پاگان»ها لزوماً «معتقدینِ به متافیزیک» هستند. به هیچ وجه چنین نیست؛ خدایانی مانندِ «طبقهٔ کارگر» و «نژادِ برتر» را «پاگانهایِ ماتریالیست»؛ با استفاده از معجونِ «داروینیسم + دیالکتیک»  از آستینشان بیرون آورده اند.
«تغییراتِ دیالکتیک» را به راحتی در تبیینِ «تائوئیستی» موسوم به «یین و یانگ» میتوانید ببینید.
اساساً «آیینِ شمنی» و نامِ چینیِ آن «آیینِ تائو» امری «Universal» است و مختصِ قومِ خاصّی نیست. «پاگانیسم» نیز به همان ترتیب «Universal» و «Logical Reasoning» نیز شیوه هایی «Universal» هستند. امّا مشکلِ «Logical Reasoning» این است که یک «سیستمِ محاسباتی» است و هر مزخرفی را میتوان در این سیستم ریخت و پاسخ گرفت. به عنوانِ مثال؛ «گناه» و «مهدیِ موعود» و «مسیح» را در آن بریزید تا برایتان «رستگاری» و «بهشت» تولید کند. یا اینکه یک داستانِ «جنایی» (آگاتا کریستی) در آن بریزید؛ تا ذهنِ شما را برای یافتنِ «جنایتکار» به حرکت در آورد. یا مزخرفاتِ «زیگموند فروید» را در آن بریزید تا «کودکِ شیرخوار» را به موجودی که در حالِ لذّتِ جنسی از «مادر» است را برایتان تولید کند. البتّه اگر «کودک» یک «ماده» باشد حتماً یک «Lesbian» است و اگر «نَر» باشد یک «Sex Addict» پدرسوخته از همان بدوِ تولّد است که میتواند در آینده به «Rapist» تبدیل شود و «فرویدیستها» فریاد بزنند: «دیدید که ما راست گفتیم؟»... «مادر» نیز به ناچار باید به هر دو گروه «سرویس» بدهد و به احتمالِ زیاد به گروهِ «LGBT Plus» تعلّق پیدا میکند. شما میتوانید «نژاد پرستی» را نیز در این سیستم بریزید تا پاسخهایی دقیق برایِ کشتارِ دیگران به شما بدهد.
اکنون میتوانید به صورتی «شهودی» ببینید که اینگونه  محاسبات و استدلالها جوامعِ مذهبی را به کجا کشانده اند؟
در هندوستان یک میلیون خدا داریم ولی دریغ از یک «مستراح». در ایران بیش از ۲۰ هزار «خدایِ حاجت دهنده و شفا دهندهِ پوسیده در گورها» داریم؛ امّا دریغ از «آبهایِ سطحی و زیرزمینی» و «آبادانی» و.......

لذا به روشنی میتوانم بگویم که همهٔ آنچه که شما پیشنهاد میکنید: (.... قیاس و مشاهده، تجربه و استقرا، فرضیه و قانون، طبقه بندی و تعریف و تعمیم، بررسی و سنجش مدارک و فکت‌ها نمونه‌های آن هستند ....)  مجموعه ای  است که «مشاهده» بر تارکِ آن میدرخشد و حتّی بررسی و سنجشِ مدارک و فکتها نیز نمیتوانند از زیرِ چشمهایِ تیزبینِ «مشاهده» فرار کنند و گرنه؛ همهٔ ساختمان فرو میریزد و چنین ساختمانی نیازی به زلزله ندارد.
 
شما در ادامه گفتید:
 
(مشکل اصلی آنها اینست که مانند کشورهای غربی هنوز به یک تفاهم ملی و یک نظام اجتماعی متکی بر «عقلانیت سیاسی» دست نیافته‌اند و به همین دلیل هم من گفتم که این کشورها دارند در کنار دهانه آتشفشان زندگی می‌کنند. پرسش‌های من هم از شما ناظر بر این بود که آیا در آیین تائو عناصری یافت می‌شود تا بتواند به سازماندهی سیاسی نوینی در جامعه چین پاسخ دهد که لزوما تکرار همان دموکراسی لیبرال غربی (این بار به روایت چینی) نباشد، بلکه راه دیگری بگشاید؟ به نظر من می‌رسد که چنین پتانسیلی در آیین تائو وجود ندارد. اینکه این آیین در همان دوره‌های آغازین خود در برابر گرایش دینی آسیب‌پذیر بود و سرانجام هم به راه کنفسیوس‌باوری رفت و به نوعی آموزه دینی بدل شد، خود تاییدی بر این امر است.)
 
کژدم میگوید:
 
مشکلِ روسیه و چین این نیست که به «عقلانیّتِ سیاسی» و تولیدِ «تفاهمِ ملّی» دست نیافته اند و طرحِ این مسئله  یک «پروپاگاندایِ رقابتی» از طرفِ غرب است. گویی که ادّعا کنیم که «مسیحیّت از اسلام» بهتر است. لذا نخست باید دید که «عقلانیّتِ سیاسی» و «تفاهمِ ملّی» را چگونه میتوان در جوامعی بسیار ناهمگون از نظرِ «ترکیباتِ گونه هایِ انسانی» بوجود آورد؟ به عنوانِ مثال؛ دموکرتهایِ چپِ آمریکا میگویند که نمونه هایِ کشورهایِ اسکاندیناوی؛ نمونه هایی گویا هستند.
کژدم در پاسخ میگوید: در چنین جوامعی بسیار کوچک و با درآمدِ سالانهٔ بسیار بزرگ؛ حتّی میتوان بهتر از آنچه در این کشورها میگذرد عمل نمود. در اینگونه کشورها حتّی تصوّرِ جمعیّتی ۱۰۰ میلیونی نیز میتواند به «سکتهٔ مغزی» بینجامد. در آمریکایِ ۴۵۰ میلیونی و ترکیبِ جمعیّتیِ بسیار متنوّع و احزابی که از این پدیده برایِ آوردنِ «رأیِ بیشتر» در انتخابات استفادهٔ منطقی بر اساسِ (Logical Reasoning) میشود؛ و سرمایه داریِ لجام گسیخته؛ در نهایت از همان «Logical Reasoning» در جهتِ منافعِ  گوناگون و متضادّ با یکدیگر استفاده میکند. به این ترتیب که یک «نظریّهٔ سیاسی» (جدا کردنِ چین از شوروی) با کمکِ «سرمایه داریِ لجام گسیخته»؛ تلاش میکند تا موجودیّتِ «چینِ کمونیستیِ مائوئی» را باز تعریف کُند و احمقانه می اندیشد که چین را به راهِ رستگاریِ دموکراتیک خواهد کشانید و پس از ۴۰ سال با چشمهایِ از حدقه درآمده؛ شاهدِ بلوغِ «اژدهایِ خفته» میشود که میتواند آیندهٔ همه را به آتش بکشد.
انتخاباتِ سالِ ۲۰۱۶ و ظهورِ «ترامپیسم» و به موازاتِ آن ظهورِ دوبارهٔ افکارِ کمونیستی در آمریکا و نواختن بر طبلهایِ «نژاد پرستانه»؛ نشان میدهد که آن «تفاهمِ ملّی» چقدر شکننده بوده است؟!!! زیرا بر «زیرساختهایِ ایدئولوژیک» برآمده از «نفرت و سُلطه» بنا شده اند و هرگز با «تعریفِ دوبارهٔ انسان» که یک «پیشنهادِ علمی» است سرِ سازگاری ندارند.
روسیه و چین نیز در «وادیهایِ دیگر» سرگردانند. اگر یک ساقهٔ «شوید» (Dill) را در نظر بگیرید؛ خواهید دید که «ریز ساقه ها»یِ زیادی دارد و برگهایِ زیادی بر هر «ریز ساقه ها» روییده اند. اگر از راهِ ساقهٔ اصلی وارد شده و با رسیدن به یکی از این «ریز ساقه ها»  به خود بگویید که: «بگذار بِروَم و ببینم که در اینجا چه خبر است؟».... تا آخرِ عمرتان در همان «ریز ساقه» سرگردان خواهید ماند؛ بدونِ آنکه از «Logical Reasoning» حتّی یک ذرّه انحراف پیدا کرده باشید.

«نیچه» میگوید:
 
«از دانشمندان بپرهیزید. زیرا نگاهی سرد دارند..... آنها دروغ نمیگویند؛ زیرا نمیتوانند دروغ بگویند».
 
در دنیایِ دانشهایِ استوار بر «تجربه و شهود»؛ جایی برایِ دروغگویی وجود ندارد. شما نمیتوانید «اکسیژن و هیدروژن» را ترکیب کنید و بگویید که «دایناسور» تولید شد. 
امّا پُرسش این است که چرا «نیچه» از «نگاههایِ سرد» می هراسد؟ مگر نه این است که تمامیِ تلاشِ او «دریدنِ پرده هایِ دروغهای مقدّس» و رسیدن به «راستیها» بوده است؟ امّا آن «گُهربار»؛ بارها از «انگبینِ سَرد»ی که «زرتشت» می نوشید یاد میکند. این «انگبینِ سرد» اشاره به «یافته هایِ شهودیِ سَردتر از یَخ» هستند که هیچ دروغی و «تهوّعی» در آن یافت نمیشود و تنها «زرتشت» میتواند چنین انگبینی را هضم و جذب کند. یافتنِ چنین انگبینِ سَردی؛ بدونِ «نگاهِ سرد» (مدیتیشن=ذِن) قابلِ تولید و نوشیدن نیست.

من(کژدم) مانندِ «آرامشِ دوستدار» در این وادی پایم لیز نخورد و «تُهی» نشدم؛ بلکه بر اساسِ «راهِ رازآلود» توانستم «رازِ ترسِ نیچه» را بیابم.

این راز چنین بود و «زرتشت هرگز چنین نگفت»:

«نیچه» با هر آنچه که از طریقِ «شهود»  بر آن واقف شده بود؛ «نابرابریِ انسانها» را دریافته بود. امّا میخواست با این واقعیّت کنار بیاید و نیک میدانست که «نتیجه ای ماست مالی شده»؛ تنها میوهٔ این «کنار آمدن» با واقعیّتهایِ موجود است («جشنِ خَر» در آخرین سرودهٔ زرتشت). او خود را «مردِ نابهنگام» مینامید که اگر یک قرن پس از زمانِ خویش به دنیا می آمد؛ میتوانست بسیار «آشکار تَر» سخن بگوید. امّا به «ظهورِ اَبر انسان» بسنده کرد و از رویِ «ناچاریِ نا بهنگامی» به «جشنِ خَر» راضی شد. زیرا «جشنِ خَر» در بیش از یکصد سال پس از «نیچه»؛ همچنان جشنی روزانه و بسیار با شکوه است؟ ..... مگر نه اینکه «نیچه»  مُرغوا جانی بود که به واپس مینگریست و دو هزار سالِ آیندهٔ ما را می دید؟
آیا این «پَلَشتی» (آمیختگی با شپشها) ۱۸۰۰ سالِ دیگر ادامه خواهد یافت؟
 
«نیچه» با تمامِ یال و کوپالَش از آن «موجودِ درخشانی» که یافته بود؛ وحشت کرده بود.
 
فقط تصوّر کنید که یک جامعهٔ یک و نیم میلیاردی که افرادِ تشکیل دهندهٔ آن «تسلا»ها و «انشتین» ها هستند بر رویِ زمین زندگی میکنند...... پیدا کنید ارسطو و افلاتون و سقراط و کارل پوپِر و ...... را.
آیا میتوانید برایِ چنین جامعه ای؛ «سیستمِ سیاسی-اجتماعی» طرّاحی کنید؟... 
 
اگر چنین شجاعتی را در خود میبینید (منظورم شخصِ شما نیست)؛ بهتر است که «شمپانزه ها» را به خاطرِ شجاعتشان در راهِ «تعریفِ راهِ زندگی» برایِ «ما»؛ سرزنش نکنید.

اینگونه و شاید تنها راهی است که «شیوهٔ اندیشهٔ تائوئی» را میتوانم معرّفی کنم.

شهاب گرامی 
 
رازِ تبدیل شدنِ «آیینِ تائویی» به «تائوئیسم» و «راهِ بودا» به «بودیسم»؛ را در «ناتوانیِ آیینِ اندیشهٔ شمنی» نجویید.... بلکه در وجودِ «بسی بسیاران ها و شارلاتانها» (Sub Humans) بجویید.
 
شهاب چنین ادامه داد:
 
 
.... این چند سطر را برایتان می‌فرستم. هر وقت خواستید و صلاح دیدید در دنباله نوشته خود منتشر کنید. در آغاز از اینکه بخشی از سخن شما را سهوا به صورتی ناقص و مغشوش بازگو کرده بودم باید از شما پوزش بطلبم. خوب شد که خود شما با توضیحات کافی آن را اصلاح کردید. اما توضیح نکته‌ای در رابطه با موضوع «شهود» ضروری است. من علی الاصول «روش شهودی» را انکار نکردم. اما تاکید می‌کنم که شهود به معنی دیدن و مشاهده یا سهش روحی و معنوی پدیده‌ای است که از آن شناختی بلاواسطه و غیرتجربی حاصل می‌شود. شهود به این معنا نقطه مقابل تامل (رفلکسیون) قوه فهم است و از راهی غیرتجربی حاصل می‌شود. شهود برخاسته از اعماق روح آدمی است و وقتی از شناخت شهودی صحبت می‌کنیم منظورمان بصیرتی است که از درک بی‌واسطه ذات اشیا حاصل می‌شود. ما در شهود با قابلیتی روبرو هستیم که می‌تواند بصیرت در وضعیت‌ها، رویکردها و قانونمندی‌ها یا حالات ذهنی را بدون اینکه به استفاده از منطق فهم نیازی باشد دریابد و تصمیم بگیرد. اما این‌ها به این معنی نیست که همه تصمیم‌گیری‌هایی که بر شهود مبتنی هستند درست هستند. البته ایده‌های زیادی محصول شهود است و این نیز واقعیتی است که فقط «ذهن‌های آماده» با چنین تصادف‌هایی روبرو می‌شوند. شهود همچنین منبع فانتزی است و امروزه بویژه در پهنه زیبایی شناسی یا استه‌تیک و هنر برای آن جایگاه رفیعی قائل هستند. شهود می‌تواند باعث حل خلاقانه یک مساله شود، اما در علم فقط چونان یک رویکرد باقی می‌ماند. به دیگر سخن، روش شناخت علمی (که بالاتر به سنجه‌های آن اشاره کردم) چیزی جز روش سنجشگرانه و منطقی نیست. روش کشف و انهدام خطا در خدمت جستجوی حقیقت. البته حقیقت اثبات‌پذیر نیست، بلکه صرفا ایده‌ای تنظیمی است و نباید آن را با جستجو برای یافتن یقین و قطعیت یکی گرفت. پیشرفت علم نیز از طریق ابطال کردن منظم تزها بر پایه تجربه و ارائه تزهای تازه‌تر و دقیق‌تر حاصل می‌شود. نظریه‌ای علمی است که آزمون‌پذیر باشد و بتواند نشان دهد که نظریه‌های قبلی کجا و چگونه نادرست و ناکارآمد بوده‌اند. گفتنی است که نگاه شهودی هم در بسیاری موارد به «اشتباه» منجر می‌شود و نباید آن را «رازآلود» کرد. دانش به معنای مدرن خود فعالیتی عقلی است که می‌آموزد چه بود و چه هست و چرا چنین بوده و هست. اما دانش نمی‌تواند بیاموزد که چه باید باشد. کار دانش مدرن به گفته وبر «افسون‌زدایی از جهان» است. افسون‌زدایی یعنی اینکه دانش نشان می‌دهد که در جهان قدرت اسرارآمیزی در کار نیست. در واقع خدا از صحنه بیرون رانده می‌شود. به دیگر سخن، هیچ قدرت اسرارآمیز و رازآلود و محاسبه‌ناپذیری بر جای نمی‌ماند و انسان می‌تواند همه چیز را محاسبه و کنترل کند. در واقع بدین‌سان توضیحات علمی جای توضیحات اسطوره‌ای و دینی را می‌گیرند. جهان ما از طریق ادیان و کلیه بینش‌های غیرعلمی، به اندازه کافی «رازآلود و رمزآلود» است و در «رموز و اسرار» غوطه می‌خورد. وظیفه علم آن است که از چنین جهانی هر چه بیشتر افسون‌زدایی کند. برای نمونه اینکه شما آلبرت اینشتین را یک «شمن» می‌دانید، از نظر من شاید بلامانع باشد، مادامی که بر سر خصوصیات موجودی به نام «شمن» توافق داشته باشیم. اما برای بسیاری ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا با چنین قیاسی قصد شما افزودن بر اعتبار «شمن» از طریق نام اینشتین است یا افزودن بر اعتبار اینشتین با «شمن» خواندن او؟! به گفته شما آیین تائو در متون کهنه خود محصور مانده و به شکستن حصارهای خود نیازمند است. اگر چنین باشد ما در حال حاضر اساسا با چیزی به نام آیین تائو روبرو نیستیم، بلکه با شکل معیوب و مغشوش و مسخ‌شده‌ای از آن طرفیم. اساسا به گفته خود شما آیین تائو در «پروتکل‌های همگانی» که همان «افکار کلکتیویستی» باشد نمی‌گنجد، بلکه فقط باید تلاش‌های فردی تائوئی را جانشین آن ساخت. اما این کار با توجه به یک اندیشه مثله شده چگونه ممکن خواهد بود. شما تصریح می‌کنید که چون غربی‌ها با اندیشه‌های تائو ناآشنا هستند، باید برای فهم نوشته‌های رازورزانه تلاش بیشتری کنند. اما همانطور که پیش‌تر گفتم، هدف دانش غربی‌ها افسون‌زدایی از جهان است و نه رازآلود کردن بیشتر آن. به باور من اگر اندیشه غربی در آیین تائو آموزه‌ای پرارزش و سودمند یافته بود، در خدمت توسعه اقتصادی و «شکوفایی کاپیتالیسم» تا کنون از آن ده‌ها بار افسون‌زدایی کرده بود، درست همان کاری که با یهودیت و مسیحیت و اسلام کرد! بنابراین نباید «شهود» را هم به سرنوشت آیین تائو دچار کرد و آن را در هاله‌ای رازورزانه پیچید تا چنین برداشتی ایجاد شود که در همه مراکز بزرگ علمی غرب عده‌ای «مشاهده‌گر» نشسته و در حال مدیتاسیون هستند تا سپس با جرقه‌ای نبوغ‌آسا به بقیه همکاران خود بگویند: آهان، یافتم! من شخصا در هیچ یک از تعاریف از روش و متد یا نظریه‌های علوم چنین جایگاهی برای «شهود» ندیده‌ام. از سوی دیگر شما تفکر منطقی استدلالی را به سیستمی محاسباتی و در واقع دستگاهی شامورتی‌بازی فروکاسته‌اید که «می‌توان هر گونه مزخرفی را در آن ریخت و پاسخ گرفت». کشف خطاهای آن را هم بر عهده‌ی «شهود» گذاشته‌اید! هیچ معلوم نیست دانش غربی که از چهارصد سال پیش بر جهان حاکم است و طلایه‌داران آن با قدرت ارابه فرهنگ و تمدن بشری را به جلو می‌رانند این وسط چه کاره بوده است؟ در حالی که می‌دانیم همه دیگر کشورهای جهان دنباله‌رو فرهنگ غربی بوده‌اند و طی این مدت تلاش کرده‌اند یا از آن کپی‌برداری کنند یا در برخی دستاوردهای آن سهیم شوند. به باور من جهان بدون فرهنگ و تمدن و دانش غربی اصلا ارزش زندگی نمی‌داشت و تا آنجا که من می‌بینم الان هم همین گونه است. یعنی اگر شما کشورهای غربی و دستاوردهای آنها را از صحنه جهان محو کنید، جهان ما در ظلمت و خاموشی فروخواهد رفت. حتی تمدن‌های قدیمی و با سنت قوی مانند ژاپن و چین هم نمی‌توانستند جای آن را پر کنند. 
  من در بالاتر دانش‌های موجود را به دو پهنه علوم طبیعی و انسانی تقسیم‌بندی و اشاره کرده بودم که در غرب اولی به «عقلانیت ابزاری» و دومی به «عقلانیت تفاهمی» راه برده است. اما وقتی شما کل دانش منطقی استدلالی را سیستمی معیوب می‌خوانید، در وهله نخست تفاوت این دو حوزه را نادیده می‌گیرد. شما باید بهتر از من بدانید که در پهنه علوم طبیعی امکان مانور و شارلاتان‌بازی وجود ندارد چون ما در این عرصه با دانش به معنای «فرسخته» کلمه روبرو هستیم. اما در پهنه علوم اجتماعی که به «علوم نرم» معروف هستند ما با رفتارهای انسانی سروکار داریم و این سیالیت باعث می‌شود که بافتار آنها همواره به زمان و مکان وابسته باشد. البته این علوم هم تمام تلاش خود را می‌کنند تا روش‌های علوم طبیعی را سرلوحه کار خود قرار دهند اما چون با جامعه و رفتارهای انسانی سروکار دارند، قابل تفسیر و قابل تاویل باقی می‌مانند و ضریب خطای آنها بالا می‌رود. من بر پایه همین تقسیم‌بندی و با معیارهای غربی گفتم که اگر هم کشورهای غیرغربی به برخی دستاوردهای «خرد ابزاری» دست یافته باشند، به دستاورد «خرد تفاهمی» دست نیافته‌اند. در همین زمینه از «عقلانیت سیاسی» نام بردم که معنای آن چیزی جز حذف خشونت از ساحت سیاست نیست. به عبارت دیگر، کشورهای غربی تنها کشورهایی هستند که خشونت را به عنوان ابزاری برای حل اختلافات سیاسی کنار گذاشته‌اند. این به باور من یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای تمدن بشری در ۳۰۰ سال گذشته است و هر چه در ستایش آن بگوییم باز کم گفته‌ایم. اما یادآوری این نکته به معنای این نیست که کشورهایی مانند چین و روسیه حتما باید چنین تجربه‌ای را تکرار کنند یا اساسا می‌توانند تکرار کنند. من شخصا به آینده بشریت بسیار بدبینم و فکر می‌کنم پرونده دموکراسی به مفهوم غربی آن در حال بسته شدن است و بقول شما آینده پرآشوبی در انتظار ساکنان زمین است. (مشکلات اقلیمی و فقر و رشد جمعیت و غیره). اما فعلا وارد این بحث نمی‌شوم چون سپس ناچارم حوزه «هستن» یا واقعیت را ترک کنم و وارد حوزه «بایستن» یا تخیل بشوم. اما این کار آسانی نیست زیرا توصیفات و ارزشگذاری‌ها از منظر جایگاه منطقی خود مقولاتی متفاوت برای اظهار نظر هستند.
 
کژدم پاسخ داد:
 
شهاب گرامی؛ قصدِ من از آوردنِ پاراگرافها؛ «مُثله» کردنِ سخنانِ شما و «برخوردِ گزینشی» با آنها و جدا کردنِ آنها از «محتوایِ سخن» نیست و تا جایی که میتوانم؛ بخشِ بزرگتری را میگزینم تا «محتوی» فدا نشود.
 
شما گفتید:
 
(.... تاکید می‌کنم که شهود به معنی دیدن و مشاهده یا سهش روحی و معنوی پدیده‌ای است که از آن شناختی بلاواسطه و غیرتجربی حاصل می‌شود. شهود به این معنا نقطه مقابل تامل (رفلکسیون) قوه فهم است و از راهی غیرتجربی حاصل می‌شود. شهود برخاسته از اعماق روح آدمی است و وقتی از شناخت شهودی صحبت می‌کنیم منظورمان بصیرتی است که از درک بی‌واسطه ذات اشیا حاصل می‌شود. ما در شهود با قابلیتی روبرو هستیم که می‌تواند بصیرت در وضعیت‌ها، رویکردها و قانونمندی‌ها یا حالات ذهنی را بدون اینکه به استفاده از منطق فهم نیازی باشد دریابد و تصمیم بگیرد. اما این‌ها به این معنی نیست که همه تصمیم‌گیری‌هایی که بر شهود مبتنی هستند درست هستند.....) 
در این پاراگراف شما از کلمهٔ «ذات» و در چند جملهٔ بعدی از کلمهٔ «حقیقت» استفاده نمودید که البتّه مسئلهٔ اشاره به «حقیقت» را خودتان اصلاح نمودید. شما به خوبی میدانید که این دو کلمه فقط «مزخرفاتِ بافتنیهایِ فلسفی» هستند و بر چیزی و یا روندی و یا موجودیّتی عام و یا خاصّ اشاره نمیکنند. امّا به خاطرِخطاهایِ فکری گذشتگان ؛ بویژه «فیلسوفان» با آمیزه ای قدرتمند ازخرافاتِ «پاگانیستی»؛ این کلمات برایِ ما به ارث رسیده  و حتّی واردِ «ادبیّاتِ علومِ تجربی» نیز شده اند و برخی از دانشمندان نیز به «سَهو» از آن استفاده میکنند.
استفاده از کلمهٔ «ذات» بخشِ مهمّی از سخنِ شما را که در بالا میبینید؛ به آتش می کِشد و خاکستر میکند. «شمن» و یا «رهرو آیینِ تائو» در پِیِ «کشفِ ذات» نیست. برایِ اینکه میداند کلماتی مانندِ «ذات» و «حقیقت» فقط «فانتزی» هستند. «شمن = رهرو= دانش آموزِ دیدن» به «اصالتِ حروف و کلمات» که در نحله هایِ خرافیِ فلسفهٔ غرب با مزخرف بافیهایِ «حروفیها» و یا آنانی که به «اصالتِ اعداد» معتقد بودند(فانتزیِ خرافیِ دیگر)؛ نه تنها اصالتی قائل نیست؛ بلکه اساساً به دنبالِ یافتنِ منشاء این مزخرفاتِ خرافی نیز نیست.  اینگونه فانتزیها را «پاگانها» آفریده اند و هنوز هم که هنوز است مانندِ «خون» در رگ و پِیِ محصولاتِ فلسفی  و جامعه شناسانه و سخنرانیهایِ مزخرفِ اشخاصی مانندِ «اوباما» جاری هستند. اینگونه مزخرفات فقط برایِ «خواب کردنِ شنوندگان» و راندنِ آنها به سویِ «ریز ساقه هایِ شوید» بکار میروند. در حالی که حتّی آن «ریز ساقه ها» نیز واقعی نیستند.
«شهود» یک «سَفرِ روحی» نیست؛ بلکه نتیجهٔ «تماشا» است و «تماشایِ دقیق و گسترده» منجر به «دیدن» میشود.
تصوّرِ اینکه «شهود» یک «سِیرِ معنوی» است. از مزخرفاتِ فلسفیِ «متافیزیک» و «مسیحیّت» و «یهودیّتِ کابالایی» و «هندوئیسم» و یا «آموزه هایِ یحیی تعمید دهنده» به عنوانِ «ارثیه هایِ پاگانیستی» به ما رسیده اند و ما همچنان پس از چند صد سال که از آن «رُنسانسِ کذایی» گذشته است؛ همچنان اصرار داریم تا زندگیِ خود را با آن «اَلگوریتمهایِ خرافیِ پیشا رُنسانسی» مَحک بزنیم (آزمایش کنیم).
برخلافِ نظرِ شما؛ «شهود» منجر به «تصمیم گیری» نمیشود. «شهود» نخستین گامی است که آنرا «تجربه» مینامید. «شهود» از جنسِ مزخرفاتی که در «مکاشفاتِ یوحنّا» به کلام درآمده اند نیست که بگوید: «ناگهان اژدهایی بر من ظاهر شد که هزاران چشم داشت و ....» (نقل به معنی) و عدّه ای نیز که خود را «دانشمند» معرّفی میکنند؛ در تفسیرِ آن بگویند که «احتمالاً یوحنّا یک سفینهٔ فضایی دیده است».
اتّفاقاً برخلافِ نظرِ شما؛ «تصمیم گیری» پس از  «شهودهایِ مستمرّ» در یک روندِ طولانی اتّفاق می افتد و شما نمیتوانید هیچ تجربه ای را بدونِ «شهود» تصوّر کنید. «شهود» در تمامیِ مراحلِ «آزمایشها» حضوری بسیار فعّال دارد. امّا  تصمیم گیریها میتوانند اشتباه باشند و اشتباه در تصمیم گیری میتواند نتیجهٔ «شهودِ نا کافی» و یا «آزمایشهایِ نا کافی» و یا«محاسباتِ اشتباهی» و یا آمیخته ای از همهٔ آنها باشند و به کلامی تائوئی «دُمِ روباه خیس میشود». 
تنها پدیدهٔ معنوی که در «شهود» وجودِ مستمرّ و همیشگی دارد؛ «مدیتیشن = ذِن» است. بدونِ «مدیتیشن»؛ شهودی که شکافندهٔ «پرده هایِ اسرار» باشد وجود ندارد و «شهود» در «سطح» باقی میماند.

شما گفتید:

(...دانش به معنای مدرن خود فعالیتی عقلی است که می‌آموزد چه بود و چه هست و چرا چنین بوده و هست. اما دانش نمی‌تواند بیاموزد که چه باید باشد. کار دانش مدرن به گفته وبر «افسون‌زدایی از جهان» است. افسون‌زدایی یعنی اینکه دانش نشان می‌دهد که در جهان قدرت اسرارآمیزی در کار نیست. در واقع خدا از صحنه بیرون رانده می‌شود. به دیگر سخن، هیچ قدرت اسرارآمیز و رازآلود و محاسبه‌ناپذیری بر جای نمی‌ماند و انسان می‌تواند همه چیز را محاسبه و کنترل کند. ...)

امّا همهٔ آنچه که گفتید؛ بدونِ «شهود» بی معنی شده و ما را به «حپروتِ فلسفیدن» خواهد کشانید. آنچه که شما از مجموعهٔ روندِ شناخت «جدا» ساخته و نامش را «فعالیّتِ عقلی» گذاشته و به صورتی «انتزاعی» پیشنهاد میکنید؛ همانا الگوریتمهایِ «Logical Diagnostic» و «Logical Reasoning» هستند که بدونِ وجودِ «تجربهٔ شهودیِ مستمرّ» به هیچ دردی نمیخورند؛ مگر «فلسفیدن» و یا «دین سازی» و «خرافه بافی» بوسیلهٔ تزریقِ «پیش فرضهایِ نادرست» به این دو سیستم.
اگر هیچ رازی (به قولِ شما افسونی) در کار نیست؛ چرا اینهمه تلاش؟ چرا اینهمه ابزارهایِ پیچیده ای مانندِ «هادرون کولّایدِر» و تلسکوپهایی مانندِ «هابل» و «جیمز وِب» ساخته میشوند؟ مگر همهٔ اینها برایِ «شهود» بکار نمیروند؟
مگر «شهود» فقط باید با آن ابزاری که در حدقهٔ چشم وجود دارند؛ اتّفاق بیفتد؟ اساساً شما آنچه را که من «شهود» مینامم؛ با مزخرفاتِ «سِیرهایِ خانقاهی» اشتباه گرفته اید. در «شهود» خدایی وجود ندارد که شما بخواهید او را از صحنه خارج کنید. در «آیینِ شمنی» کسی از «خدا» کمک نمیخواهد و اصلاً به چنین موجودی فکر نمیکند. بلکه برایِ «دیدن» تلاش میکند که غبارها و ابرها را کنار بزند. کنار زدنِ ابرها و غبارها در ذهنِ انسان فقط از طریقِ «مدیتیشن» امکان پذیر است. حتّی یافته هایِ دانشمندانِ پیشین نیز نه با بسنده کردن به خواندنِ کتابها؛ بلکه با کمکِ «شهود» امکان پذیر است.

شما گفتید:

(.... برای نمونه اینکه شما آلبرت اینشتین را یک «شمن» می‌دانید، از نظر من شاید بلامانع باشد، مادامی که بر سر خصوصیات موجودی به نام «شمن» توافق داشته باشیم. اما برای بسیاری ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا با چنین قیاسی قصد شما افزودن بر اعتبار «شمن» از طریق نام اینشتین است یا افزودن بر اعتبار اینشتین با «شمن» خواندن او؟! به گفته شما آیین تائو در متون کهنه خود محصور مانده و به شکستن حصارهای خود نیازمند است. اگر چنین باشد ما در حال حاضر اساسا با چیزی به نام آیین تائو روبرو نیستیم، بلکه با شکل معیوب و مغشوش و مسخ‌شده‌ای از آن طرفیم. اساسا به گفته خود شما آیین تائو در «پروتکل‌های همگانی» که همان «افکار کلکتیویستی» باشد نمی‌گنجد، بلکه فقط باید تلاش‌های فردی تائوئی را جانشین آن ساخت. اما این کار با توجه به یک اندیشه مثله شده چگونه ممکن خواهد بود. شما تصریح می‌کنید که چون غربی‌ها با اندیشه‌های تائو ناآشنا هستند، باید برای فهم نوشته‌های رازورزانه تلاش بیشتری کنند. اما همانطور که پیش‌تر گفتم، هدف دانش غربی‌ها افسون‌زدایی از جهان است و نه رازآلود کردن بیشتر آن. ...)
 
اینکه من «انشتین» را «شمن» می نامم؛ به خاطرِ بالا کشیدنِ نامِ او و یا شمن نیست؛ بلکه به خاطرِ پروتوکولهایِ مشترک و بسیار همسانی است که در شیوهٔ اندیشیدنِ آنها وجود دارد.  همانگونه که راه رفتن؛ خوردن و خوابیدن و تولید مثل کردن؛ و .... گونه هایِ زیستی را به هم مرتبط میساز و ما با «مشاهدهٔ آنها» میگوییم: «اینها آهو» و «آنها میمون»؛ «آن دیگریها قورباغه» و ..... هستند. 
من(کٓژدم) از ۱۷ سالگی با نظریّهٔ «نابرابریِ افرادِ گونهٔ انسانی» و اینکه «شمن»ها همان «انسان» و بقیّه «Semi Human»ها و «Sub Human»ها هستند اعتقاد داشتم. و به همین خاطر زمانی که با آثارِ «نیچه» آشنا شدم؛ فقط یک «دوست» پیدا کردم و نه یک «خدا» و یا «سیاه چاله»ای که انسان را میبلعَد و همیشه این دوست را «نیمچه» خواندم.
زمانی که نوشتارهایِ «گفتگویی از نوعی دیگر» را منتشر کردم؛ در همان مقدّمه گفتم که میخواهم به اندیشه هایِ قدیمی خود باز گردم.
من هرگز نگفتم که آیینِ تائوئی در پروتوکُلهایِ همگانی نمی گُنجد؛ بلکه گفتم که در آیینِ تائوئی «پروتوکولهایِ همگانی» به عنوانِ «راه زندگی» تولید نمیشوند. یعنی «دین سازی» نمیشود. زیرا هر شخصی راهِ زندگیِ ویژهٔ خود را دارد (مانندِ اثر انگشت و DNA) و باید خود را بشناسد؛ اطرافِ خود را بشناسد و تلاش کند که در «هارمونی» زندگی کند. نمیدانم که شما چگونه به ایدهٔ «اندیشهٔ مُثله شده» رسیده اید؟ همچنین من هرگز از «اندیشه هایِ تائو» سخن نگفته ام؛ بلکه از «آیینِ اندیشیدنِ تائوئی» سخن گفته ام.
متاًسفانه شما با گفتنِ اینکه: «هدفِ دانشِ غربیها افسون زدایی از جهان است و نه رازآلود کردنِ آن»؛ گویی که این دریافتِ علمی را که: «با یافتنِ یک پاسخ؛ دهها پُرسش تولید میشوند»... یا عمداً فراموش میکنید و یا اینکه با آن کاملاً بیگانه اید. اینکه «خدا» یک «افسون» است را قبول دارم. زیرا ما را به بیراهه میکشاند. امّا اگر «وبر» میگوید که هدفِ علم «افسون زدایی است» باید یک احمق باشد که از «پژوهشهایِ علمی» جدا شده و به «ریز ساقهٔ شویدِ افیونیِ فلسفیدن» گرفتار آمده است. در فلسفه و دین جایی برایِ علم نیست؛ مگر سوء استفاده از اکتشافاتِ علمی برای تبدیل شدن به «فرزانه هایِ نامدار» (روایتِ نیچه از این دار و دسته هایِ نامدار). فیلسوفان دانش را مانندِ پرندگان فقط «نوک» میزنند و بسیاری از دانه ها را نمیتوانند هضم کنند و با مدفوعِ خود بیرون میریزند و «فرزانهٔ نامدار» میشوند.
من هیچ فیلسوفی را ندیده ام که حتّی یک «قابلمه» اختراع کرده باشد.
 
«افسون» یک چیز است و «راز» چیزِ دیگری است.

اینکه دانشمندِ اروپایی با «آیینِ تائو» آشنا نیست؛ دلیلی بر بی مایگیِ آیینِ تائو نیست. زیرا دانشمندِ اروپایی بدونِ اینکه بداند؛ در هنگامِ پژوهشهایش «Meditate» میکند. گویی که اصلاً متوجّه نیست که  بدنش برایِ شکستنِ «گلوکوز» و تبدیلِ آن به انرژی؛  از «انسولین» استفاده میکند. آیا شما فکر میکنید که ۵۰۰ سالِ پیش چون نمیدانستیم که «گلوکوز» و «انسولین» چیستند؛ بدنِ انسانها از «روغنِ حیوانی» استفاده میکرد؟

اینکه این مبحث را انتخاب کردم؛ فقط برای نشان دادنِ «چراغِ راه» بود. اگر کسی به طورِ طبیعی «Meditate» میکند؛ بهتر است که با این پدیده آشنا شده و به صورتی «دانسته» آنرا انجام دهد. بسیاری از افرادی که «Self Educated»هایِ موفّقی  نامیده میشوند؛ از این روش چه خواسته و یا ناخواسته استفاده میکنند. زیرا بدونِ «انسولین» نمیتوان «گلوکوز» را به انرژی تبدیل نمود و ماهیچه ها را به حرکت در آورد.

مسئلهٔ دیگری که باید آنرا به صورتی روشن توضیح دهم؛ این است که گفته ام که «آیینِ تائو» خود را در موضوعاتِ خاصّی که در متونِ قدیمی مطرح شده اند محصور کرده است. اینکه از موضوعاتِ مطرح شده در متونِ کهن سخن میگویم؛ دلیل بر بی ارزش شدنِ آنها نیست. این متون مانندِ بسیاری از فلسفه های قدیمی و یا جدید نیستند که با یک اکتشافِ علمی به «تاریخِ بافتنیها» سپرده شده و «بافتنیهایِ جدید» متولّد شوند.
این متون گونه ای از شناختِ «پراگماتیک» از طبیعت و کاربردِ آنها در زندگی هستند و هرگز ارزشِ خود را از دست نمیدهند. تا زمانی که «کوهها» و «دریاها» و «گُرگ» و «روباه» و «کلاغ» و «رودخانه» و «گیاهان» و .... وجود دارند؛ این آموزه ها نیز ارزشِ خود را برایِ بکار گرفته شدن در زندگیِ فردی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی حفظ خواهند کرد. لذا بیرون آمدن از«محصوراتِ کُهن» به این معنی است که موضوعاتِ جدیدی که نه تنها در دنیایِ کُهن ؛ بلکه حتّی تا چند دههٔ پیش نیز وجود نداشتند؛  باید موردِ توجّه قرار گیرند.

کنار زدنِ اَبرهای بد آموزی و دروغبافی در رابطه با Meditation

عدّه ای چنین می آموزانند که «Meditation» اسرارِ جهان را  کشف میکند. شما را به «پیشگو» تبدیل میکند. اگر چنین بود؛ اکنون هندیها سرآمدِ همهٔ دانش و تکنولوژی بر رویِ زمین بودند و اروپاییها و آمریکاییها و روسها و چینیها نیز به جایِ اینهمه هزینه هایِ تحقیقاتی و ابزار سازی و تولیدِ اَلگوریتمها؛ عدّه ای را به «معبد شائولین» و یا برخی معابد در هندوستان می فرستادند تا «Meditation» یاد بگیرند و  همهٔ اسرارِ دنیایِ فیزیک؛ در چند جلسهٔ «Meditation» برایشان روشن می شد و دیگر نیازی به دزدیدنِ فرمولهای علمی و اسنادِ صنعتی باقی نمی ماند.
آیا تا به حال شنیده اید که یک «مرتاض هندی» و یا «دالایی لاما» حتّی یک فرمولِ ریاضی و یا محصولِ صنعتی اختراع کرده باشند؟
«Meditation» برایِ دانشمندان و محقّقین نقشِ «برف پاک کُن» رویِ شیشهٔ اتوموبیل و نقشِ چراغهایِ «مِه شکن» را دارد. تا مسیر را از «آلودگیها» پاک کرده و راهی روشن در پیشِ پایِ «رهرو» قرار میدهد. امّا در عینِ حال به یقین میتوانم بگویم که «Meditation»هایِ مستمرّ و عمیق؛ محصولاتِ جانبی (Byproducts) نیز دارند که در این مبحث نمیگُنجند و علاقه ای به سخن گفتن در رابطه با این محصولاتِ جانبی را ندارم.

شهاب چنین ادامه داد:

کژدم گرامی، شما در آخرین بخش نوشته خودتان همان کاری را کردید که وعده انجام ندادن آن را داده بودید، یعنی به عوض این که به طرح کلی و پرسش‌های مشخص من پاسخ بدهید، برخی واژگان یا عبارات را بدون توجه به بافتار متن زیر ذره‌بین گذاشتید. ببینید گرامی، هر «ایضاح مفهومی» با یک تعریف می‌آغازد. این تعاریف معمولا جنبه انسیکلوپدیک دارند و برای نزدیک شدن به «محل نزاع» ارائه می‌شوند. من وقتی دیدم مفهوم «شهود» یکی از گره‌‌های بحث ماست، به سهم خود تلاش کردم تعریفی ارائه دهم تا ببینم شما تا چه اندازه با آن موافق‌اید و احتمالا در کجاها با آن مساله دارید. اما شما به عوض بحث مفهومی به بحث لغوی پرداختید که ما را از بحث اصلی دور می‌کند. محدوده گفت‌وگوی ما «آیین تائو» است و قرار بود من به عنوان آدم کم‌اطلاع پرسشگر باشم و شما پاسخگو. اما بدوا توضیحی کوتاه درباره دو واژه‌ای که حساسیت شما را برانگیخته: اگر شما واژگان «ماهیت»، «سرشت»، «خصلت»، «خصوصیت» یا «طبیعت» را جانشین «ذات» می‌کردید، یا حتی واژه «ذات» را از آن تعریف حذف می‌کردید، هیچ خللی در آن تعریف وارد نمی‌شد و ساختار آن همچنان پا بر جا می‌ماند، نه آتش می‌گرفت و نه خاکستر می‌شد! اما شما همین واژه را دستمایه حملات به فلسفه و دانش غرب و همزمان «پاگان‌ها» و غیره کردید و حتی پای «اوباما» را هم به میان کشیدید تا سپس نتیجه بگیرید که: «شهود» نتیجه «تماشا» است و «تماشای دقیق و گسترده» منجر به «دیدن» می‌شود! حالا می‌فرمایید من با این تعریف شما که هیچ کمکی به روشن شدن موضوع نمی‌کند، چه کنم؟ در واقع شما در تعاریفی که به دست می‌دهید، بیشتر می‌گویید که «شهود» چه نیست و اشکال تحریف شده آن چیست. من گاهی احساس می‌کنم که با تعریف «نیروانا» روبرو هستم که اصلا به بیان درنمی‌آید! به این دشواری باید مفهوم «مدیتیشن» را هم افزود که درک موضوع را لااقل برای من پیچیده‌تر کرده است. شما از جمله می‌نویسید: «تنها پدیده معنوی که در «شهود» وجود مستمر و همیشگی دارد؛ «مدیتیشن = ذن» است. بدون «مدیتیشن»؛ شهودی که شکافنده «پرده های اسرار» باشد وجود ندارد و «شهود» در سطح باقی می‌ماند». من فعلا به طنین عرفانی این جملات کاری ندارم ولی باید اذعان کنم که این نوع تعاریف فهم موضوع را برایم آسان‌تر نکرده است. شاید هم با ذهن من سازگار نیست و بهتر است آن را یکسره رها کنم.
  اما یک دشواری بزرگ‌تر بحث کردن با شما این است که با یک چرخش قلم همه فلسفه غرب را به «بافتنی» تبدیل می‌کنید. و چون علوم انسانی از بطن فلسفه بیرون آمده‌اند، طبعا همزمان به سینه آنها هم دست رد می‌زنید. من در طول این گفت‌وگوها متوجه شدم که حتی دانش‌های فرسخته طبیعی غرب هم دیگر چندان مورد قبول شما نیست و خصلت پیشتازی فرهنگ و دانش و هنر غرب را در ۵۰۰ سال گذشته تایید نمی‌کنید. خوب حالا با این وضعیت چه باید کرد؟ وقتی ما در حوزه‌هایی بحث می‌کنیم که با فلسفه یا علوم انسانی سروکار دارند، بالاخره با یک تاریخ و سنت روبرو هستیم که از آن گریزی نیست. به همین دلیل من در آغاز گفت‌وگو درباره «بحث مفهومی» هشدار دادم. برای نمونه من در تعریف «شهود» آن را نقطه مقابل «تامل یا رفلکسیون قوه فهم» نامیدم تا بر «غیرتجربی» بودن آن تاکید کنم. البته این کانت است که در معرفت‌شناسی خود در بررسی توانش‌های ذهنی،«قوه فهم» (نیروی فاهمه) را از «خرد» جدا می‌کند. به باور او فهم توانش قاعده‌ها و خرد توانش اصل‌ها است. وقتی بخواهیم مفهوم «شهود» را محاصره و سویه‌های آن را روشن کنیم، چاره‌ای جز ورود به این بحث‌ها نداریم. اما اگر من می‌گفتم کانت نیروی فاهمه را متکی بر شناخت تجربی می‌داند ـ تا میان آن با شناخت شهودی مرزی بکشم ـ؛ قطعا شما برافروخته می‌شدید و پس از کلی ناسزا به کانت او را «کشیش» و «پاگان» و «شارلاتان» و غیره می‌خواندید! اما چون از کانت نام نبردم، شما گریبان «ذات» و «حقیقت» را گرفتید. خوب شد من از حقیقت به عنوان امری «اثبات‌ناپذیر» و صرفا یک «ایده تنظیمی» برای شناخت صحبت کردم و شما زیاد عصبانی نشدید! گرامی، من اینجا قصد دفاع از فلسفه را ندارم (و البته فلسفه هیچ نیازی به دفاع من ندارد). فلسفه تاریخی داشته و با نیچه و بیش از او ویتگنشتاین حتی دچار بحران موجودیت شده است و امروزه در خود غرب هم بیشتر ارزش آکادمیک و تاریخی دارد. اما تفکر نقدی و پرسشگر که یادگار ارجمند فلسفه است چه؟ این واقعیتی است که هیچ دانشی نمی‌تواند خود را معروض پرسش قرار ‌دهد. ولی فلسفه همانند دادگاهی است که نه تنها می‌تواند از خود فلسفه بازخواست کند (که کرده است)، بلکه همزمان می‌تواند هر گونه دانش، جهان‌بینی، ایدئولوژی، دین، تکنولوژی، جامعه، هنر و فرهنگ را نیز در برابر دادگاه عقل مواخذه و نقد کند. برای نمونه، پیشرفت تکنولوژی و تسخیر روزافزون طبیعت توسط آدمی نمی‌تواند دغدغه‌‌ای برای خود تکنولوژی ایجاد کند. تکنولوژی هرگز پیامد و غایت تسخیر طبیعت را معروض پرسش قرار نمی‌دهد. ولی فلسفه می‌تواند این کار را بکند. بر این پایه می‌توان گفت که فلسفه به عنوان اندیشه‌ای نقدی با هرگونه جزمیتی درمی‌افتد و هرگونه تفکر غیرانتقادی را به معارضه می‌طلبد. به همین دلیل هم فلسفه به عنوان تفکر نقدی و پرسشگر و در اشکال «نقد دین» و «نقد فرهنگ» تا امروز زنده است و به کار خود ادامه می‌دهد. 
راستی شما فکر می‌کنید کار خودتان در اینجا چیست؟ به نظر من کار شما چیزی جز نقد دین و نقد فرهنگ نیست. در واقع شما هم ناخواسته دارید در تداوم سنت فلسفی مغرب‌زمین فعالیت می‌کنید حتی اگر با آن عناد بورزید. اگر چه پرچم شما در بیشتر نوشته‌هایتان پرچم علوم طبیعی است و در پناه آن به فلسفه و علوم انسانی می‌تازید. اما شما به معنای دقیق کلمه یک عالم نیستید، چون علم همواره معطوف به حوزه‌ای معین است و فقط بخشی از واقعیت تجربی را آن هم به روشی معین به موضوع پژوهش خود تبدیل می‌کند. (یک دانشمند اخترفیزیک از بیولوژی چیز زیادی نمی‌داند). اما نگاهی به نوشته‌های شما آشکار می‌کند که در حوزه علوم طبیعی محصور نمی‌مانید و از آن بسی فراتر می‌روید. بیشترین حوزه‌هایی که شما به آنها توجه می‌کنید در محدوده علوم انسانی هستند. طرحی که شما برای آینده ریخته‌اید و سه پرسشی که مطرح کردید، یکسره به مسائل هنجاری می‌پردازند و در صدد جا انداختن یک سری ارزش‌ها برای نظامی آرمانشهری یا اتوپیک است. اما همانطور که گفتم، امور هنجاری در علوم طبیعی راهی ندارند. حتی اگر علوم انسانی هم بخواهند علوم طبیعی را سرمشق قرار دهند، نمی‌توانند به مسائل هنجاری بپردازند. باید میان سپهر اخلاقی و سپهر واقعیت‌ها تفاوت قائل شد. امکانی وجود ندارد که ارزش‌های اخلاقی را از یافته‌های واقعی یا اظهارنظرهای علمی مشتق کنیم. دستور‌های اخلاقی اثبات‌ناپذیرند و بطور جدایی‌ناپذیر به ادیان و جهان‌بینی‌ها وابسته‌اند. اما جهان‌بینی‌ها نمی‌توانند محصول علمی علوم تجربی باشند. به این اعتبار است که من معتقدم کار شما در اینجا دفاع از دانش نیست، بلکه نقد دین و نقد فرهنگ در مقیاس گسترده است و کار خوبی هم هست. 
شهاب  
 
 
کژدم پاسخ داد:
 
شهاب گرامی؛ تمامیِ تلاشِ من بر این بود که نوشته هایِ شما را «مُثله» نکرده و از «بافتارِ متن» جدا نکنم. امّا شما از کلماتی استفاده نمودید (ذات و حقیقت) که مرا واداشت که به این دو مسئله نیز بپردازم و قصدِ من این نبود که سخنانِ شما را «دُور» بزنم. اینکه من با «فلسفه» سرِ ناسازگاری دارم؛ دلایلِ زیادی دارد و از بدوِ تولّد به صورتِ «همزاد» با من به دنیا نیامده است. در دورانِ «کودکی - نوجوانی» با خواندنِ آثارِ ابتدایی در رابطه با «آشنایی با فلسفهٔ غرب» تنها سه شخص چشمِ مرا گرفتند. یکی از آنها کسی بود که گفت: «موجوداتِ زنده از دریاها برخاسته اند» و آن دو نفرِ دیگر نیز کسانی بودند که «نظریّهٔ اتمی» را مطرح نموده بودند (نظریّه هایِ شهودی). متاًسفانه نمیدانم به چه دلیلی نامِ این سه نفر را در زُمرهٔ «فیلسوفان» آورده اند؟ از نظرِ من این سه نفر «شمن» بودند و نَه فیلسوف. شما همین اکنون نیز میتوانید ببینید که این دو نظریّه همچنان می درخشند.
 
شهابِ گرامی؛ شما باید نظریّهٔ شهودیِ متافیزیکیِ متعلّق و تعریف شده در  فلسفهٔ غرب را از ذهنِ خود پاک کنید؛ زیرا فقط مجموعه ای از مزخرفاتِ فلسفی و دینی و فرقه ای هستند که از طریقِ «فلوطین» و «افلاتون» و «مزخرف بافیهایِ مسیحیّت» و نظراتِ «یحیی تعمید دهنده» و «یهودیّتِ کابالایی» و «پاگانها» واردِ گفتمان فلسفی و بحثهایِ کلامیِ بی بنیاد شده اند. شهودی که «آیینِ تائو» پیشنهاد میکند؛ یک شهودِ عینی است؛ مانندِ اینکه شما «کیبورد» را میبینید.
«رنه دکارت» در ۳۷۰ سالِ پیش فریاد زد: «می اندیشم .... پس هستم». او بر سرِ شما و من فریاد نزد؛ بلکه بر سرِ فیلسوفانِ هم دوره و پیشینیانش فریاد زد که چنان آبها را گل آلود کرده بودند که «سگ صاحبش را نمی شناخت».
من «ویتگنشتاین» را نمی شناسم؛ امّا «نیمچه» را بسیار خوب میشناسم که ۲۰۰ سال پس از «دکارت» فریاد زدکه: همهٔ این مزخرفاتِ بافتنی را دور بریزید و برایِ نخستسن بار به صورتی روشن از «ابر انسان» و «هیچکارگان = اکنونیان = بسی بسیاران» سخن گفت. اکنون شما به من می آموزانید که «ویتگنشتاین» از نیچه نیز در فرو ریختنِ ستونِ فقراتِ فلسفه پیشتر رفته بود. راستش را بخواهید؛ من به «ویتگنشتاین» و «نیمچه» احساسی به نیازی  نمیکنم.
تاریخِ فلسفه «گام زدن در راههایِ مِه آلودی است که مِه ها را خودشان آفریده اند». امّا گام زدن در «راهِ راز آلود»  با زدونِ «مِه آلودگی» بوسیلهٔ استفاده از ابزارِ «Meditation» برایِ «تماشا» و «دیدن» بدونِ «مزاحمتهایِ جانبی» است.
همهٔ آن «دنیایِ تاریک» (عصرِ تاریکی) را آنهایی که «فیلسوف» مینامید؛ دست اندر دستِ «انگلهایِ خدا ساز» و «انگلهایِ دین ساز» و «دین پرور» و «جانشینانِ مقدّسِ خدا» بر رویِ زمین ایجاد کردند و اگر آن عصرِ تاریک وجود نداشت؛ نیازی به «رنسانس» نبود. امّا پس از آن «رنسانسِ کذایی» نیز این «همدستان» دست از «بی شرافتیهایِ خود» نکشیدند و محصولِ نهاییِ «رنسانس»  نیز به «شیرِ بی یال و دُم و اِشکم» و «شتر گاو پلنگ» بود. وگرنه نیازی به فریادهایِ «نیمچه» و «ویتگنشتاین» نبود. همهٔ این فریادها نشانهٔ «سِترون ماندنِ رنسانس»هایِ اروپایی است.
اندیشهٔ «ابر انسان» و گذشتن از «انسان» را «نیمچه» در ۱۲۰ سالِ پیش مطرح نمود. به درستی نیز مطرح نمود. امّا از آن زمان تا کنون؛ تعدادِ «Subhuman»ها به حدّ اقلّ هفت و نیم میلیارد رسیده است که شاید ۹۰ برابرِ دورانی است که او زندگی می کرد و ۱۲۰ سال است که نظراتِ « نیمچه» در کتابخانه ها و در لایِ کتابها «زندانی» شده و در غُل و زنجیر مانده  و خاک میخورند. 
 
لطفاً «نیچه» را فیلسوف ننامید؛ او از فیلسوفان (فرزانگانِ نامدار) متنفّر بود و تمامیِ تلاشهایِ «نیچه» برایِ زدودنِ تعفّن و «تهوّع» به جا مانده بر رویِ «زمینِ مقدّس» بود که توسّط این «فرزانگانِ نامدار» تولید شده بودند.
 
شهاب گرامی؛ شما یک چیز را در رابطه با من درست گفتید. و آن اینکه از «بافندگان» نفرت دارم. زیرا در اتاقهایِ تاریک و بدونِ برقراریِ رابطه با «واقیّتِ زمینی» برای خود بافتنیهایی میبافند تا ما را به رازهایِ نهفته در «Big Bang» و پس از آن رهنمون شوند. رازهایی که در یک «اتاقِ تاریک» و «بدونِ روزنه» با آفریدنِ نامها و کلماتِ عجیب و غریب و سپس اتلافِ کاغذ؛ هم «بافته» و هم «گشوده» میشوند.
امّا در رابطه با نظرِ من در رابطه با «جامعه شناسی» به خطا رفته اید. من این جامعه شناسیِ مدرن را تکرارِ همان جامعه شناسیِ کُهن میدانم که موجوداتی را موردِ مطالعه قرار میدهد که همیشه «بس بسیاران» بوده اند و بیش از اینکه در خدمتِ «پیشرفت» باشند؛ شیوه هایِ استفادهٔ ابزاری از این موجوداتِ ۹۷ درصدی را پیشنهاد میکنند. این پیشنهادها بیشتر برایِ «قدرتهایِ سیاسی» و «مالی» و «نظامی» تهیّه میشوند. شما حتّی یک دستمال مستراحی که یک جمله در رابطه با «انسان ها» (نیم در صدیها) از طرفِ این «فرزانگانگانِ نان خور» نوشته شده باشد؛ نخواهید یافت. به همین دلیل نیز «روانشناسان» (بافندگانی از نوعی دیگر) به کمکِ آنها آمده و آن «نیم درصدی ها» را به موجوداتی دارایِ بیماریهایِ روانی مانندِ «Autism» متّهم میکنند تا خیالِ همگان راحت شود که این موجودات مشکلاتِ بیولوژیک و ژنتیک دارند (نوعی از نجسها و کُفّار) تا بی خیالِ این «نیم درصدی ها» شوند. امّا اگر یک «Subhuman» با یک شمپانزه رابطهٔ جنسی برقرار کند؛ فوری و بدونِ درنگ به جامعهٔ «LGBT Plus» اضافه میشود.
من «جامعه شناسیِ کنونی» را آمیخته ای از «راست و دروغ» میدانم که بیشتر در جهتِ منافعِ گروههایِ گوناگونِ در ساختارهایِ قدرت  قرار دارد. اگر با نگاهی سَرد (فارغ از قضاوتِ اخلاقی) به این دانش نگاه کنیم؛ دستاوردهایِ این دانش ستودنی است. زیرا بر «شهود = تجربه» استوار است. امّا میدانند که چه زمانی راست و چه زمانی دروغ  و یا آمیخته ای از هر دو را بگویند.
«جامعه شناس» با مفاهیمی من در آوردی مانندِ «ذات و حقیقت و خدا و تجلّیاتِ الهی و ...» سر و کار ندارد. بلکه با «موجوداتِ طبیعی» و ساختارهایِ اجتماعی و باورهایِ آنها و سقفهایِ تحمّلِ مشکلات و .... سر و کار دارد که نمیتواند بدونِ «تجربه = شهود» این موجودات را بشناسند. لذا پیشبینی شما نادرست از آب در می آید.
 
 
 
امّا (اینک آن «نیروانا»)
 
شهابِ گرامی؛ من تعجّب میکنم که شما چگونه توانستید گُنگ بودنِ «نیروانا» را با «شهود» یکسان و یا حتّی همسان بینگارید؛ زیرا این دو پدیده به هیچوجه شباهتی با یکدیگر ندارند.
«نیروانا» یک «آرزو» است. امّا «شهود» یک پدیدهٔ واقعی است. انسانها آرزوهایِ زیادی دارند و «نیروانا» یکی از آنها است. شاید بهتر میبود که «نیروانا» را با «بهشت» مسلمانان و مسیحیان و یهودیان مقایسه میکردید. که در آنصورت نیز یک «پدیدهٔ مبهم» نیست و فقط یک «آرزو» است. مانندِ آرزویِ یک کودکِ خردسالِ فقیر برایِ خوردنِ «بیسکویتِ مادر» و یا نوشیدنِ «ساندیس». در بارهٔ «شهود» زیاد سخن گفته ام. لذا تکرار نمیکنم. امّا این راز که «آرزو» به همان اندازه «نافهمیدنی» است که «شهود» نافهمیدنی است..... مسئله ای است که با «یک میلیون تُن مدیتیشن» نیز قابل حلّ نیست.

برخلافِ گفتهٔ شما؛ من در مقامِ دفاع از «دانش» هستم و به هیچوجه اعتقاد ندارم که «زدودنِ دین» و رسانیدنِ تیراژ چاپِ «چنین گفت زرتشت» به ۱۰ میلیارد جلد؛ به «رویشِ قارچ وارِ انشتین ها» خواهد انجامید.

شهاب چنین ادامه داد:

کژدم گرامی، گفتنی زیاد است و من هم که از گفت‌وگو با شما سیر نمی‌شوم. اما باید رعایت حال شما و خوانندگان این وبلاگ را هم بکنم و بیش از این نمی‌خواهم در جریان کار روزمره شما اختلال ایجاد کنم. حتما شما و خوانندگان زیادی منتظر بازگشت به روال عادی کار و بحث‌های جاری هستید که از بحثی که من خودخواهانه پیش کشیدم مهم‌ترند. در پایان فقط خواستم از توضیحات سودمندی که در جریان بحث‌ها دادید سپاسگزاری کنم. من از آن‌ها نکات زیادی آموختم. از جمله اینکه آیین تائو از برخی دیدگاه‌ها به اندیشه‌های فیلسوفان طبیعت‌گرای پیش‌سقراطی شباهت‌هایی دارد. دیگر اینکه «کوان» به شکل گزین‌گویه (آفوریسم) رهروان را به ژرف‌اندیشی می‌کشانده و این مرا تا حدودی یاد دیالوگ‌های سقراطی برای روشن کردن مفاهیم می‌اندازد (البته از احساس شما به سقراط آگاهم!). سوم اینکه در آموزه‌های آیین تائو گونه‌ای دعوت به «تفرد» وجود داشته. من تا کنون فکر می‌کردم تفرد و اندیویدوآلیسم از ویژگی‌های اندیشه و فرهنگ غربی است. البته هنوز برایم روشن نیست چرا سرنوشت تفرد در چین این قدر متفاوت بود و کلکتیویسم پدر آن را درآورد. شاید به این دلیل که وجود آزادی در غرب امکان شکوفایی شخصیتی انسان‌هارا واقعا فراهم کرد و در چین به دلیل استبداد دولتی چنین شرایطی فراهم نبود. برخی نکات نیز برایم ناروشن ماند که باید تلاش کنم و به سهم خودم آنها را رفع کنم. 

 در روزهای گذشته که با شما در حال گفت‌وگو بودم در قفسه کتاب‌هایم به کتاب «تاریخ علم کمبریج» برخوردم. فصل بزرگی از این کتاب به تاریخ علم در چین مربوط است و بخش مهمی از آن را «تائوئیسم» به خود اختصاص می‌دهد. من آن را خواندم. در نکاتی تاییدی بر سخنان شما و در نکاتی حاوی دیدگاه‌های متفاوتی بود. برای نمونه معتقد است که تائوئیسم منشا مضاعفی داشت. از یک طرف در میان «فیلسوفانی» رشد کرد که در خلال جنگ‌های قرن‌های هشتم تا پنجم پیش از میلاد به شاهزادگان فئودال نپیوستند و رایزنانان آنان در حکومت نشدند بلکه از زندگی اجتماعی کنار کشیدند و به غور و تفحص در جهان طبیعت پرداختند. از سوی دیگر تائوئیسم در میان رمالان، ساحران یا شمن‌ها (روحانیان جادوگر) ریشه داشت که به وجود الهه و روح خرده‌پا در جهان طبیعت معتقد بودند. این کتاب علت روی ندادن «انقلاب علمی» و زایش علوم جدید در چین را نزدیکی علم و دیوانسالاری دولتی می داند و معتقد است در چین انگیزه مبرم اکتشاف و کاوش به خاطر خود آن هرگز چنان که در اروپای رنسانس رخ نمود پدید نیامد. هیچ بلندپروازی‌ای از آن گونه که به گالیله الهام داد موجب شکستن قالب سنن موجود نشد. یکی از دلایل آن باید غلبه دیوانسالاری کارا و سنتی چین باشد که قوانین و بینش آن را صدها سال پیش تر کنفوسیوس تعریف کرده بود. روشن است که نگاه این کتاب «غربی» و بر بنیاد «اروپامحوری» استوار است. به همین دلیل شاید بد نباشد شما در اینجا منابعی چینی را برای آشنایی با آیین تائو معرفی کنید که اعتبار دارند و به زبان‌های اروپایی ترجمه شده‌اند. من تقریبا منظم به اینجا سر می‌زنم و اگر اجازه بدهید گاهی با برخی پرسش‌ها مزاحمتان خواهم شد. تندرست باشید. 

 شهاب 
 
شهاب گرامی؛ من نیز به نوبهٔ خود از این گفتگو لذّت بردم. زیرا تنها به پیشِ قاضی رفتن؛ نمیتواند قضاوتی دَرخور و شایسته را به دنبال داشته باشدو نظریّات در میدانِ «نبردِ اندیشه ها» صیقل می یابند.
فقط در ادامه میخواهم دو مطلب را گزارش دهم:
 
۱- «آیینِ تائو = آیینِ شمنی» نیز به خاطرِ «کمیاب بودنِ شمن ها» لاجرم به دستِ «پاگان ها» به «خرافات» کشانیده میشود. «شمن» به دنبالِ «رهرو» است و «کشیشِ پاگان» به دنبالِ «پیروان». تعدادِ «اکنونیان» همیشه بسیار بوده و به خاطرِ «ضعف» به دنبالِ «کمکهایِ آسمانی» بوده اند که «رمّالان» و «کشیشان» به صورتی ارزان در اختیارشان گذاشته و طوقِ بندگیِ فکری را بر گردنِ جویندگانِ «رستگاریِ مجّانی» می انداختند و همچنان می اندازند. اگر به تعدادِ کسانی که چه در اروپا و یا خاورمیانه و هندوستان و چین  همین اکنون به «فال بینها» پناه می آورند را رصد کنید ؛ خواهید دید که شاید جمعیّتی چند برابر جمعیّتِ تمامیِ «قارهٔ آمریکا و اروپا» را تشکیل میدهند. و چه کسی حاضر است چنین بازاری را از دست بدهد؟
۲- من فکر میکنم که در فرهنگِ اروپایی «شمن» را چیزی شبیهِ «پیشگویانِ معبدِ دِلفی» (کشیشهایِ پاگان) می انگارند. اگر به آنچه که امروز موجود است نیز نگاه کنید؛ سخنانِ  «تاریخِ کمبریج» را تأیید خواهد نمود. زیرا فرهنگِ اروپایی کلاسه بندیِ خاصّی برایِ اندیشه ها دارد. امّا من با این پدیده ها توسّط یک «استاد» آشنا شدم و «مدیتیشن» را نیز از ایشان آموختم و پس از مدّتهایِ طولانیِ گشت و گذار در خانقاههایِ گوناگون؛ فرقِ میانِ «خلسه» و «مدیتیشن» را دریافتم. متاسّفانه منبعی چینی سراغ ندارم که «آیینِ تائو» را توضیح داده باشد. امّا ترجمهٔ آثارِ «کنفوسیوس» و «لائو تسه» را میتوانید چه به صورتِ «PDF» و یا کتابِ قابل خرید در اینترنت پیدا کنید. امّا این آثار بیشتر جنبهٔ «کلامی» و «فلسفی» و «سیاسی» دارند و«رازورزانه گویی» در این آثار مشکل را دوچندان میکند. همه چیز تبدیل به «کوان» و «ساتوری» میشود و اگر اشتیاقی وافر در خواننده وجود نداشته باشد؛ کلّه اَش باد میکند و عطایِ این نوشته ها را به لقایش میبخشد. کتابِ Tao Te Ching شاید برایِ شروع و آموختنِ گفتمانهایِ «راز ورزانه» مفید باشد.
 
شهاب گرامی؛ در پایان از اینکه اینهمه همراهی نمودید بسیار سپاسگزارم.

کژدم