پیشگفتار
تا دهانَت را باز کُنی و در رابطه با سیستمِ حکومتی برای «آیندهٔ ایران» سُخن بگویی ....
تا دهانَت را باز کُنی و در رابطه با سیستمِ حکومتی برای «آیندهٔ ایران» سُخن بگویی ....
«۲۶۰۰ سالِ پیش پَرَستان» و «دیروز و پَریروز پَرَستان» و یا «دموکراسیِ اروپایی و آمریکایی پرستان»؛ حمله میکنند و میگویند: «حقّ با مَن است» و هر « فرقه ای» نیز دلایلی ارائه میکنند. اینکه این جریانها را «فرقه» مینامم؛ به این خاطر است که
موجوداتی بسیار تنگ نظر و به دار و دَسته های «مؤمنین» شباهت دارند؛ تا سازمانهایِ سیاسی. گویی که میخواهند کفشِ پدر بزرگ را «واکس» زده به پای مردمانِ کنونی و بدتر از آن به پای «آیندگان» بپوشانند. این دار و دسته های «اصحابِ کَهفی» گویی نفهمیده اند که دنیای سیاست؛ دنیای برنامه ریزی بر اساسِ تغییرات کنونی و تغییراتِ أینده است. دنیای سیاست «ژوراسیک پارک» نیست که در آن به «پرورِشِ دایناسورها» بپردازند.
موجوداتی بسیار تنگ نظر و به دار و دَسته های «مؤمنین» شباهت دارند؛ تا سازمانهایِ سیاسی. گویی که میخواهند کفشِ پدر بزرگ را «واکس» زده به پای مردمانِ کنونی و بدتر از آن به پای «آیندگان» بپوشانند. این دار و دسته های «اصحابِ کَهفی» گویی نفهمیده اند که دنیای سیاست؛ دنیای برنامه ریزی بر اساسِ تغییرات کنونی و تغییراتِ أینده است. دنیای سیاست «ژوراسیک پارک» نیست که در آن به «پرورِشِ دایناسورها» بپردازند.
اگر بخواهی «سخنی تازه» بگویی؛ همهٔ شان بدونِ «همدستیِ آشکار»؛ امّا با همدستیِ نهادینه شده در «گذشته پَرستی»؛ از تمامیِ سوراخ سُمبه های «قلعه هایِ کُهن»؛ تو را «تیرباران» میکنند.
زمانی گفتم: «آیینِ پادشاهی». .... جماعتِ جمهوی خواه آنرا به «سلطنت» تعبیر کردند و مرا در «فرقهٔ سلطنت طلبان» قرار داده و هیچ دریچه ای برای «بحث» را باز نگذاشتند. دلیلِ خوبی هم داشتند. زیرا هیچ «سیستمِ پادشاهی» وجود نداشته است که به «سلطنت» نینجامیده باشد. امّا؛ اگر از همین «جمهوری خواهان» بِپُرسی که: تعریفِ شما از «جمهوری» چیست؟ حتّی معنیِ «تعریف کردن» را نمیدانند؛ چه رَسَد به اینکه چیزی را تعریف کنند. ....
اگر «دیا اوکو» به «پادشاهی» برگزیده شد؛ نسلهای بعدیِ حاکمان را «ژنهای خوب» تشکیل میدادند.
کوروشِ بزرگ به پادشاهی «انتخاب» شد؛ امّا داریوش بزرگ «از دِلِ انتخاب» بیرون نیامد؛ بلکه به خاطرِ خوش فکری؛ از طرفِ اقوامِ ایرانی به پادشاهی «پذیرفته» شد.
داستانِ «بردیای دروغین»؛ نشان از «کودتا» و «سهم خواهیِ ژنهای خوب» دارد که به «سلطنت» انجامید و نتیجه اش موجودی مفلوک به نامِ «داریوشِ سوّم» بود که همه چیز را به باد داد. «یزدگردِ سوّم» نیز «تُفاله ای» مانند «داریوشِ سوّم» بود.
«سیستمِ سلطنتی»؛ نه تنها در سلسله های پادشاهی ایران مانندِ موریانه؛ این سیستم را جویده و به ویرانه تبدیل کره اند؛ بلکه در «تشیّع» این سیستمِ سلطنتی (حکومتِ ژنهای خوب) به یک «نهادِ مقدّس» تبدیل شده است. «امام حُسینِ شجاع الدّولهٔ مُلتمس» را میتوان نمونهٔ بارِزِ این تفکّر دانست که میگفت: «چون نوه ٔ محمّد هستم (ژن خوب) ... پس برای حکومت؛ از همهٔ شماها بهترم» و زمانی که شکست خورد؛ برای نجاتِ جانِ بی مقدارش؛ حتّی «زیستِنِ بی نام و نشان در بیغوله ها و سر حدّات» را پذیرفت.
لذا از گمانه زنیهای احمقانه در رابطه با جانشینِ «انگل فرزانه» دست بردارید. زیرا جانشینِ او نیز باید یک «عمّامه سیاه» باشد (ژنِ خوب). این امر ستونِ فقراتِ ساختارِ تفکّر سیاسیِ شیعه است. لذا اکنون باید منتظر باشید که این «ژنهای خوب = سادات» مانندِ سگهای هار برای «تخت و تاج» به جانِ یکدیگر بیفتند. (عمّامه سفیدها؛ وِل معطّلند).
منظورم از نوشتَنِ این پیشگفتار نشان دادَنِ «عادتها» بود. این عادتها میتوانند؛ حتّی شکلِ دینی و مذهبی به خود بگیرند و ما را در «زندانِ گذشته» نگهدارند. بسیاری از آنانی که میخواهند به وضعیّتِ بهتری فکر کنند نیز؛ بیشتر به مقایسهٔ «حال و گذشته» و یا «مقایسهٔ خود با دیگران» می پردازند و آنچه که در این میان «فَدا» میشود؛ «آینده» است.
اگر قرار باشد که بر اساسِ «عادتها» فکر کنیم؛ جایی برای «انشتین» ها باقی نمی مانَد.
توازن
آنچه که در بسیاری از نظریاتِ سیاسی و اشکالِ حکومتی؛ «یتیم» مانده است؛ «توازنِ پایدار» است.
سلسلهٔ هخامنشی با داشتنِ «کوروشِ بزرگ» و «داریوش بزرگ» بیش از ۳۰۰ سال دوام نیاورد. زیرا «داریوشِ سوّم» را به موازاتِ «روابطِ اجتماعیِ فرسوده» تولید نمود. «سلوکیان» نیز بیش از ۳۰۰ سال دوام نیاوردند. اشکانیان و ساسانیان نیز همان «ردّ پا» را دنبال کردند.
امّا تکرارِ بازهٔ زمانیِ «۳۰۰ ساله» (تقریبی) برای تداومِ این حکومتها؛ باید زَنگی را به صدا دَر آوَرَد.
چرا هر کدام از این سلسله های ۴ گانه در طولِ تاریخِ ۱۲۰۰ ساله؛ فقط «۳۰۰ سال» بازهٔ زمانی داشته اند؟
آیا باید «۳۰۰ سال» را «محدوده ای الهی = خطّ قرمزِ الهی» پنداشت؟ که هیچکس نمیتواند از آن فراتر رَوَد؟
بگذارید اندکی در رابطه با مفهومِ «توازن» به رَوشی عملی آشنا شویم تا بتوانیم این مفهوم را به صورتِ گسترده تری در ذهنِ خود با اتّکا بر تجربیاتِ عملی؛ بپروَرانیم.
فرض کنیم که ترازویی داریم که در یک کفهّٔ آن یک وزنهٔ آهنی یک کیلویی و در کفّهٔ دیگر یک کیلو میوه گذاشته ایم.
این توازن چقدر پایدار خواهد ماند؟ از یک سو وزنهٔ آهنی به صورتِ مداوم؛ امّا نا دیدنی در حالِ ترکیب شدن با اکسیژن است و در طرف دیگر میوه ها در حالِ از دست دادنِ آب هستند. اگر میوه هایی داشته باشیم که موادّ قندی دارند؛ آرام آرام تخمیر شده و به سرکه تبدیل خواهند شد. شاید پشّه ها و مگسها و مورچه ها نیز در فرو ریزیِ «توازن» کمک کنند.
این بلایی است که بر سرِ ساختمانهایی که از آهن در ساختارِ آنها استفاده شده است نیز می آید و پس از چند سال فرو میریزند و در برابرِ حوادثی مانندِ آتش سوزی؛ بسیار ضعیف هستند.
همهٔ راهها و جادّه ها و پُلها و ساختمانها برای «استفاده» ساخته میشوند. حتّی اگر پُلی مانندِ «پُل سانفراسیسکو» بسازید که هرگز از آن استفاده نشود و هزاران میلیون «تُن» وزنِ عابرین را تحمّل نکند .... باز هم فرو خواهد ریخت.
لذا به همین خاطر است که مسئلهٔ «نگهداری» (Maintenance) مطرح میشود.
اکنون در رابطه با توازن در پدیده های فیزیکی که ظاهراً «ایستا» نامیده میشوند سخن میگوییم.
اگر وظیفهٔ ما ایجادِ «توازن» در محیطِ بسیار فعّالِ شیمیایی و یا «بیو شیمیایی» باشد؛ چه مقدار تلاش لازم است؟ آیا میتوانید حدس بزنید که به تزریقِ چه مقدار از «کاتالیزورها» و «خُنثی سازها» و ......... نیاز خواهیم داشت تا چیزی نزدیک به آن «توازنِ ایده آل» را حفظ کنیم؟
آیا برای چنین ساختار و نگهداریِ آن میتوان از «عَمله ها» و «دست پینه بسته ها» به عنوانِ «برنامه ریزان» و «طرّاحان» و «مهندسینِ اجرایی» استفاده کرد؟ ... اگر نمیتوان؛ ... پس این ایدهٔ «رهبریِ کارگر و کشاورز»؛ از کدامین سوراخِ کونی بیرون آمده است و بیش از ۸ دهه؛ ارّه و سوهان به اعصابِ تمدّن کشیده است؟
آیا این «سوراخِ کون» را نمیشناسید؟ ... اگر نمیشناسید؛ من به شما معرّفی میکنم:
«همان سوراخِ کونی که «اسلام و تشیّع و مسیحیت و زرتشتیگری و بودایی گری» را ریده است.
این «سوراخِ کون»؛ «دو دهانه» است. دهانه هایی که «مکمّلِ یکدیگر» هستند.
۱- شارلاتانها.
۲- عقبمانده های ذهنیِ جویای عدالت که فکر میکنند؛ حقّ آنها خورده شده است و تساوی طلبی با حقوقی که «انشتین»ها باید داشته باشند را جویا هستند. امّا همیشه با صدها بار شورِش چیزی بیشتر از «کیرِ خَر» بدست نیاورده و حدّ اکثر «بسیجی» و «خواهرانِ زینب صیغه ای» شده اند.
امّا مشکل اینجاست که «انشتین»ها برای «شارلاتانها» کار می کنند.
نمیدانم که آیا این کوزه های عَسل (اشخاصی مانندِ« نادر انقطاع» ؛ «انشتین» و ...)؛ از اینکه اینچنین تحقیر میشوند؛ «شرم» میکنند؟ ... آیا چیزی به نامِ «شَرم» را میشناسند؟
چگونه میتوانند این «ننگ» را تحمّل کنند که یک «نوکَر - شارلاتان»؛ اینگونه از آنها برای اهدافِ کثیفِ اربابانِ «گلوبالیست» خود استفاده کُند؟
https://goo.gl/jxeA1d
من (کژدم) واقعاً از حلّ این مسئله؛ مانندِ «کژدمی» که در حلقهٔ آتش گیر افتاده و چاره ای به جُز «خودکُشی» ندارد؛ عاجِزم. زیرا با اینکه یک «چاروادار» هستم؛ هرگز به چنین خفّتی تن دَر نداده ام.
یک داستانِ واقعیِ کژدمی:
یکی از «کلیساهای جامع» به سرکردگیِ یک «بی شرف» که او را «پِدَر پیتر» مینامیدند.(اینچنین پِدَرهایی معمولاً «کاردینال» هستند و «پاپهای بی شرف» از میانِ آنها با «دودِ سفید» انتخاب میشوند).
بگذریم...
این کلیسای جامِع با مُشکِلِ «فرسودگیِ سیستمِ تهویه مطبوع» سر در گریبان است.
یک مهندِسِ «یهودی»؛ پروژهٔ «تعمیراتِ اساسی» را در یک «مناقصه» برنده میشود و به یک «الاغ» نیاز دارد که مسئله را حلّ کُند. قّرعهٔ انتخابِ این الاغ؛ به خاطرِ روابطِ دوستانه با آن مهندِسِ یهودی؛ به نامِ «کژدمِ الاغ» (عجب ترکیبی) می اُفتد.
در نخستین ملاقات با آن «کاردینال = جانشینِ احتمالیِ مسیح»؛ ... آن مهندِسِ یهودی مرا به آن «مسیحِ زندهٔ طرفدارِ تجاوز به کودکان» معرفی میکُند و همچینین او را به من (کژدمِ الاغ).
این مهندِس آن «منبَعِ عفونَتِ روحی» را اینچنین معرّفی کرد:
- پِدَر «پیتر».
من دست دراز کرده و گفتم:
ـ سلام ... آقای پیتر.
مهندِس تاکید کرد:
ـ «آقای پیتر» نَه ... بلکه «پِدَر پیتر».
من دوباره گفتم:
سلام؛ آقای پیتر.
آن بی شَرَفِ حامیِ حقوقِ «کشیشهای بچّه باز» چشمهایش میانِ من و آن مهندس در رفت و آمد بود و منتظرِ نتیجه.
مهندس از من پرسید:
ـ چرا از گفتَنِ «پِدَر» این همه هراس داری؟
من (کژدم) پاسخ دادم:
ـ هیچ هراسی ندارم. امّا اینکه اگر آقای پیتر؛ «پِدَرِ من است»؛ ... باید از «مادَرَم» بپُرسم.
رنگِ چهرهٔ «شارلاتان پیتر» مانندِ «پلنگِ صورتی» شد. امّا همچنان لبخندی مّزّورانه بر لب داشت.
راستَش را بخواهید؛ از اینکه «تعفّنِ روانی» این موجود را نشان دادم و رنگِ صورتش را تغییر دادم؛ همچنان خوشحالم.
در دیدارِ دوّم؛ بدونِ آنکه آن مهندس از من بخواهد؛... گفتم:
ـ «سلام ...پِدَر پیتر»....
«پیتِرِ بی شرف» مانندِ «پامبیخ» (پنبه) باز شد و لبخندِ ملیح بر چهره اش نشست.
مهندس پرسید:
ـ چطوری نظرت عَوض شد؟
پاسخ دادم:
ـ خیلی ساده .... از مادرم پرسیدم؛ ... و ... او گفت «احتمالاً»....
در این لحظه ... چهرهٔ کثیفِ «پِدَر پیتر» واقعاُ دیدنی بود.
چهره اش «صورتی» نشد.
بلکه «کبود» شد.
روزِ بعد؛ مهندس زنگ زد و گفت:
«پِدَر پیتر» گفته است:
من هیچ کاری را به این مادر قحبه کُنترات نمیدهم.
اینگونه بود که من ؛ ۸۰ هزار دلار را از دست دادم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منظورم از گفتنِ این داستانِ واقعی؛ این نبود که به خودم (کژدم) جایزهٔ « نوبلِ شرافت» بدهم. بلکه منظورم این بود که اگر میدانیم وقایعی که اتّفاق می افتند؛ نادرست هستند؛ بدون چشم داشت به نتایجِ منبعِث از مطرح نمودنِ آن؛ باید مطرح کنیم.
من عمیقاً میدانم که «اِلیتهای واقعی»؛ افرادی مانندِ آقای «نادر انقطاع» هستند. امّا از بَختِ بَد؛ این افراد آلوده شدن به دنیای مسائل سیاسی را «احمقانه» میدانند. امّا از پاسخ دادن به یک پُرسشِ مِیدانی؛ طفره میروند.
این افراد اگر «گفتمانهای سیاسی» را احمقانه میدانند؛ پس چگونه است که همهٔ شان به کشورهایی که پیشرفته نامیده میشوند؛ مهاجرت کرده اند؟ آیا این کشورهای پیشرفته؛ نتیجهٔ همین «گفتمانهای احمقانه» نیستند؟ آیا آقای نادِر انقطاع نمیداند که ایران نیز نیاز به همان «گفتمانهای احمقانه» دارد؛ تا نه تنها ایشان به کشورهای غربی مهاجرت نکنند؛ بلکه افرادی مانندِ ایشان؛ به «ایران» مهاجرت کنند؟ مطمئن هستم که ایشان این مسئله را میدانند و اگر فقط ۲ ساعت در روز؛ به مدّت ۶ ماه را به «مهندسیِ سیستمِ پایدارِ اجتماعی در ایران» اختصاص بدهند؛ بسیاری از مسائل در عرصهٔ «گفتمانها»ی «ارزشمند» و یا «بی ارزش» حلّ میشوند و «روشنفکرانِ ایرانی» دیگر مجبور نخواهد شد که میلیونها ساعت را بر سّرِ بحث بر روی «مسائل بی ارزش» هَدَر دهند.
من (کژدم) به شدّت با آلوده نمودَنِ «کوزه های عَسل» به «سیاست بازی» مخالفم. زیرا وقتِ آنها بسیار با ارزش است.
امّا اینرا نیز عمیقاً میدانم که: کسی که میتواند «مهندسی مولکولی» بکند؛ میتواند «مهندسیِ اجتماعی» نیز انجام دهد.
تنها انتظارِ من از این «کوزه های عسل» این است که فقط در این راه به مردمِ خود کمک کنند.
امّا در شرایطِ کنونی؛ از یک چیز وحشت دارم و آن اینکه:
«کوزه های عسل» به همان نتیجه ای رسیده باشند که «استیون هاکینگز» رسیده بود:
«بیایید از کرهٔ زمین به کُره ای دیگر مهاجرت کنیم».
پیشنهادِ من (کژدم) این است:
«بیایید آنچه را در کُره ای دیگر میخواهید بسازید؛ بر روی همین زمین بسازید».
امّا وحشتِ بزرگِ من (کژدم) این است که «کوزه های عسل»؛ وحشت دارند از اینکه چشم دَر چشمِ همین موجوداتی که خود را «انسان» میدانند؛ بایستند و به آنها بگویند:
(شماها انسان نیستید؛ بلکه همان «حلقهٔ گُمشده» ای هستید که «داروینیستها» به دنبالِ کشفِ آن هستند؛ امّا «انبوهِ درختان» نمیگذارند که داروینستها؛ «جنگل» را ببینند.»
این یک وحشتِ واقعی است که ببینی:
«مغز»؛ همیشه در حالِ فرار است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکنم که «صغری - کبری» بافتن کافی است.
جمعبندی آنچه که تا کنون در متنِ اصلی نوشتم و در بخشِ نظرات نیز کَم و بیش به صورَتِ «شُل و وِل» به آن پرداخته شد؛ این است که گویی تصمیم گرفته ایم؛ با واکاویِ سیستمهای حکومتیِ رایج و یا طرحهای پیشنهادی؛ نقاط قوّت و ضعف آنها و همچنین دلایل و ریشه های این قوّتها و ضعفها را شناسایی کرده تا در صورتِ امکان؛ سیستمِ اجتماعیِ نوینی را معرّفی کنیم و یا اینکه موادّ اولیهٔ تهیه شده را در اختیار دیگران قرار داده و آشپزیِ نهایی را به آنها واگذار کنیم. این «گروهِ فرضی» به هیچ کس امیدواریِ دروغین برای «شفای عاجل» نمیدهد. امّا میتواند این نوید را بدهد که در صورتِ رسیدن به «طرحِ جامعهٔ پایدار و متوازن» و تصویبِ آن به عنوانِ «قانونِ اساسی»؛ زندگی مردم بهتر خواهد شد و آیندهٔ فرزندانِ آنها و نسلهای بعدی؛ آینده ای روشن و با ثبات خواهد بود.
برای وارد شدن به شناسایی سیستمهای حکومتی رایج و یا کُهَن؛ کشفِ نقاط قوّت و ضعفِ انها و همچنین پیدا کردنِ ریشه های این نقاط؛ باید تمامی عواملی را که در مبحثِ «حکومت - مردم - سرزمین» نقش بازی میکنند را بر شماریم.
به خاطر تعدادِ زیادِ نظرات که بخش اعظم آنها نامربوط هستند؛ مجبور شدم که این نوشتار را «بخش نخست» نامیده و ادامهٔ نوشتار را در «بخش دوّم» ادامه دهم.
کژدم
زمانی گفتم: «آیینِ پادشاهی». .... جماعتِ جمهوی خواه آنرا به «سلطنت» تعبیر کردند و مرا در «فرقهٔ سلطنت طلبان» قرار داده و هیچ دریچه ای برای «بحث» را باز نگذاشتند. دلیلِ خوبی هم داشتند. زیرا هیچ «سیستمِ پادشاهی» وجود نداشته است که به «سلطنت» نینجامیده باشد. امّا؛ اگر از همین «جمهوری خواهان» بِپُرسی که: تعریفِ شما از «جمهوری» چیست؟ حتّی معنیِ «تعریف کردن» را نمیدانند؛ چه رَسَد به اینکه چیزی را تعریف کنند. ....
اگر «دیا اوکو» به «پادشاهی» برگزیده شد؛ نسلهای بعدیِ حاکمان را «ژنهای خوب» تشکیل میدادند.
کوروشِ بزرگ به پادشاهی «انتخاب» شد؛ امّا داریوش بزرگ «از دِلِ انتخاب» بیرون نیامد؛ بلکه به خاطرِ خوش فکری؛ از طرفِ اقوامِ ایرانی به پادشاهی «پذیرفته» شد.
داستانِ «بردیای دروغین»؛ نشان از «کودتا» و «سهم خواهیِ ژنهای خوب» دارد که به «سلطنت» انجامید و نتیجه اش موجودی مفلوک به نامِ «داریوشِ سوّم» بود که همه چیز را به باد داد. «یزدگردِ سوّم» نیز «تُفاله ای» مانند «داریوشِ سوّم» بود.
«سیستمِ سلطنتی»؛ نه تنها در سلسله های پادشاهی ایران مانندِ موریانه؛ این سیستم را جویده و به ویرانه تبدیل کره اند؛ بلکه در «تشیّع» این سیستمِ سلطنتی (حکومتِ ژنهای خوب) به یک «نهادِ مقدّس» تبدیل شده است. «امام حُسینِ شجاع الدّولهٔ مُلتمس» را میتوان نمونهٔ بارِزِ این تفکّر دانست که میگفت: «چون نوه ٔ محمّد هستم (ژن خوب) ... پس برای حکومت؛ از همهٔ شماها بهترم» و زمانی که شکست خورد؛ برای نجاتِ جانِ بی مقدارش؛ حتّی «زیستِنِ بی نام و نشان در بیغوله ها و سر حدّات» را پذیرفت.
لذا از گمانه زنیهای احمقانه در رابطه با جانشینِ «انگل فرزانه» دست بردارید. زیرا جانشینِ او نیز باید یک «عمّامه سیاه» باشد (ژنِ خوب). این امر ستونِ فقراتِ ساختارِ تفکّر سیاسیِ شیعه است. لذا اکنون باید منتظر باشید که این «ژنهای خوب = سادات» مانندِ سگهای هار برای «تخت و تاج» به جانِ یکدیگر بیفتند. (عمّامه سفیدها؛ وِل معطّلند).
منظورم از نوشتَنِ این پیشگفتار نشان دادَنِ «عادتها» بود. این عادتها میتوانند؛ حتّی شکلِ دینی و مذهبی به خود بگیرند و ما را در «زندانِ گذشته» نگهدارند. بسیاری از آنانی که میخواهند به وضعیّتِ بهتری فکر کنند نیز؛ بیشتر به مقایسهٔ «حال و گذشته» و یا «مقایسهٔ خود با دیگران» می پردازند و آنچه که در این میان «فَدا» میشود؛ «آینده» است.
اگر قرار باشد که بر اساسِ «عادتها» فکر کنیم؛ جایی برای «انشتین» ها باقی نمی مانَد.
توازن
آنچه که در بسیاری از نظریاتِ سیاسی و اشکالِ حکومتی؛ «یتیم» مانده است؛ «توازنِ پایدار» است.
سلسلهٔ هخامنشی با داشتنِ «کوروشِ بزرگ» و «داریوش بزرگ» بیش از ۳۰۰ سال دوام نیاورد. زیرا «داریوشِ سوّم» را به موازاتِ «روابطِ اجتماعیِ فرسوده» تولید نمود. «سلوکیان» نیز بیش از ۳۰۰ سال دوام نیاوردند. اشکانیان و ساسانیان نیز همان «ردّ پا» را دنبال کردند.
امّا تکرارِ بازهٔ زمانیِ «۳۰۰ ساله» (تقریبی) برای تداومِ این حکومتها؛ باید زَنگی را به صدا دَر آوَرَد.
چرا هر کدام از این سلسله های ۴ گانه در طولِ تاریخِ ۱۲۰۰ ساله؛ فقط «۳۰۰ سال» بازهٔ زمانی داشته اند؟
آیا باید «۳۰۰ سال» را «محدوده ای الهی = خطّ قرمزِ الهی» پنداشت؟ که هیچکس نمیتواند از آن فراتر رَوَد؟
بگذارید اندکی در رابطه با مفهومِ «توازن» به رَوشی عملی آشنا شویم تا بتوانیم این مفهوم را به صورتِ گسترده تری در ذهنِ خود با اتّکا بر تجربیاتِ عملی؛ بپروَرانیم.
فرض کنیم که ترازویی داریم که در یک کفهّٔ آن یک وزنهٔ آهنی یک کیلویی و در کفّهٔ دیگر یک کیلو میوه گذاشته ایم.
این توازن چقدر پایدار خواهد ماند؟ از یک سو وزنهٔ آهنی به صورتِ مداوم؛ امّا نا دیدنی در حالِ ترکیب شدن با اکسیژن است و در طرف دیگر میوه ها در حالِ از دست دادنِ آب هستند. اگر میوه هایی داشته باشیم که موادّ قندی دارند؛ آرام آرام تخمیر شده و به سرکه تبدیل خواهند شد. شاید پشّه ها و مگسها و مورچه ها نیز در فرو ریزیِ «توازن» کمک کنند.
این بلایی است که بر سرِ ساختمانهایی که از آهن در ساختارِ آنها استفاده شده است نیز می آید و پس از چند سال فرو میریزند و در برابرِ حوادثی مانندِ آتش سوزی؛ بسیار ضعیف هستند.
همهٔ راهها و جادّه ها و پُلها و ساختمانها برای «استفاده» ساخته میشوند. حتّی اگر پُلی مانندِ «پُل سانفراسیسکو» بسازید که هرگز از آن استفاده نشود و هزاران میلیون «تُن» وزنِ عابرین را تحمّل نکند .... باز هم فرو خواهد ریخت.
لذا به همین خاطر است که مسئلهٔ «نگهداری» (Maintenance) مطرح میشود.
اکنون در رابطه با توازن در پدیده های فیزیکی که ظاهراً «ایستا» نامیده میشوند سخن میگوییم.
اگر وظیفهٔ ما ایجادِ «توازن» در محیطِ بسیار فعّالِ شیمیایی و یا «بیو شیمیایی» باشد؛ چه مقدار تلاش لازم است؟ آیا میتوانید حدس بزنید که به تزریقِ چه مقدار از «کاتالیزورها» و «خُنثی سازها» و ......... نیاز خواهیم داشت تا چیزی نزدیک به آن «توازنِ ایده آل» را حفظ کنیم؟
آیا برای چنین ساختار و نگهداریِ آن میتوان از «عَمله ها» و «دست پینه بسته ها» به عنوانِ «برنامه ریزان» و «طرّاحان» و «مهندسینِ اجرایی» استفاده کرد؟ ... اگر نمیتوان؛ ... پس این ایدهٔ «رهبریِ کارگر و کشاورز»؛ از کدامین سوراخِ کونی بیرون آمده است و بیش از ۸ دهه؛ ارّه و سوهان به اعصابِ تمدّن کشیده است؟
آیا این «سوراخِ کون» را نمیشناسید؟ ... اگر نمیشناسید؛ من به شما معرّفی میکنم:
«همان سوراخِ کونی که «اسلام و تشیّع و مسیحیت و زرتشتیگری و بودایی گری» را ریده است.
این «سوراخِ کون»؛ «دو دهانه» است. دهانه هایی که «مکمّلِ یکدیگر» هستند.
۱- شارلاتانها.
۲- عقبمانده های ذهنیِ جویای عدالت که فکر میکنند؛ حقّ آنها خورده شده است و تساوی طلبی با حقوقی که «انشتین»ها باید داشته باشند را جویا هستند. امّا همیشه با صدها بار شورِش چیزی بیشتر از «کیرِ خَر» بدست نیاورده و حدّ اکثر «بسیجی» و «خواهرانِ زینب صیغه ای» شده اند.
امّا مشکل اینجاست که «انشتین»ها برای «شارلاتانها» کار می کنند.
نمیدانم که آیا این کوزه های عَسل (اشخاصی مانندِ« نادر انقطاع» ؛ «انشتین» و ...)؛ از اینکه اینچنین تحقیر میشوند؛ «شرم» میکنند؟ ... آیا چیزی به نامِ «شَرم» را میشناسند؟
چگونه میتوانند این «ننگ» را تحمّل کنند که یک «نوکَر - شارلاتان»؛ اینگونه از آنها برای اهدافِ کثیفِ اربابانِ «گلوبالیست» خود استفاده کُند؟
https://goo.gl/jxeA1d
من (کژدم) واقعاً از حلّ این مسئله؛ مانندِ «کژدمی» که در حلقهٔ آتش گیر افتاده و چاره ای به جُز «خودکُشی» ندارد؛ عاجِزم. زیرا با اینکه یک «چاروادار» هستم؛ هرگز به چنین خفّتی تن دَر نداده ام.
یک داستانِ واقعیِ کژدمی:
یکی از «کلیساهای جامع» به سرکردگیِ یک «بی شرف» که او را «پِدَر پیتر» مینامیدند.(اینچنین پِدَرهایی معمولاً «کاردینال» هستند و «پاپهای بی شرف» از میانِ آنها با «دودِ سفید» انتخاب میشوند).
بگذریم...
این کلیسای جامِع با مُشکِلِ «فرسودگیِ سیستمِ تهویه مطبوع» سر در گریبان است.
یک مهندِسِ «یهودی»؛ پروژهٔ «تعمیراتِ اساسی» را در یک «مناقصه» برنده میشود و به یک «الاغ» نیاز دارد که مسئله را حلّ کُند. قّرعهٔ انتخابِ این الاغ؛ به خاطرِ روابطِ دوستانه با آن مهندِسِ یهودی؛ به نامِ «کژدمِ الاغ» (عجب ترکیبی) می اُفتد.
در نخستین ملاقات با آن «کاردینال = جانشینِ احتمالیِ مسیح»؛ ... آن مهندِسِ یهودی مرا به آن «مسیحِ زندهٔ طرفدارِ تجاوز به کودکان» معرفی میکُند و همچینین او را به من (کژدمِ الاغ).
این مهندِس آن «منبَعِ عفونَتِ روحی» را اینچنین معرّفی کرد:
- پِدَر «پیتر».
من دست دراز کرده و گفتم:
ـ سلام ... آقای پیتر.
مهندِس تاکید کرد:
ـ «آقای پیتر» نَه ... بلکه «پِدَر پیتر».
من دوباره گفتم:
سلام؛ آقای پیتر.
آن بی شَرَفِ حامیِ حقوقِ «کشیشهای بچّه باز» چشمهایش میانِ من و آن مهندس در رفت و آمد بود و منتظرِ نتیجه.
مهندس از من پرسید:
ـ چرا از گفتَنِ «پِدَر» این همه هراس داری؟
من (کژدم) پاسخ دادم:
ـ هیچ هراسی ندارم. امّا اینکه اگر آقای پیتر؛ «پِدَرِ من است»؛ ... باید از «مادَرَم» بپُرسم.
رنگِ چهرهٔ «شارلاتان پیتر» مانندِ «پلنگِ صورتی» شد. امّا همچنان لبخندی مّزّورانه بر لب داشت.
راستَش را بخواهید؛ از اینکه «تعفّنِ روانی» این موجود را نشان دادم و رنگِ صورتش را تغییر دادم؛ همچنان خوشحالم.
در دیدارِ دوّم؛ بدونِ آنکه آن مهندس از من بخواهد؛... گفتم:
ـ «سلام ...پِدَر پیتر»....
«پیتِرِ بی شرف» مانندِ «پامبیخ» (پنبه) باز شد و لبخندِ ملیح بر چهره اش نشست.
مهندس پرسید:
ـ چطوری نظرت عَوض شد؟
پاسخ دادم:
ـ خیلی ساده .... از مادرم پرسیدم؛ ... و ... او گفت «احتمالاً»....
در این لحظه ... چهرهٔ کثیفِ «پِدَر پیتر» واقعاُ دیدنی بود.
چهره اش «صورتی» نشد.
بلکه «کبود» شد.
روزِ بعد؛ مهندس زنگ زد و گفت:
«پِدَر پیتر» گفته است:
من هیچ کاری را به این مادر قحبه کُنترات نمیدهم.
اینگونه بود که من ؛ ۸۰ هزار دلار را از دست دادم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منظورم از گفتنِ این داستانِ واقعی؛ این نبود که به خودم (کژدم) جایزهٔ « نوبلِ شرافت» بدهم. بلکه منظورم این بود که اگر میدانیم وقایعی که اتّفاق می افتند؛ نادرست هستند؛ بدون چشم داشت به نتایجِ منبعِث از مطرح نمودنِ آن؛ باید مطرح کنیم.
من عمیقاً میدانم که «اِلیتهای واقعی»؛ افرادی مانندِ آقای «نادر انقطاع» هستند. امّا از بَختِ بَد؛ این افراد آلوده شدن به دنیای مسائل سیاسی را «احمقانه» میدانند. امّا از پاسخ دادن به یک پُرسشِ مِیدانی؛ طفره میروند.
این افراد اگر «گفتمانهای سیاسی» را احمقانه میدانند؛ پس چگونه است که همهٔ شان به کشورهایی که پیشرفته نامیده میشوند؛ مهاجرت کرده اند؟ آیا این کشورهای پیشرفته؛ نتیجهٔ همین «گفتمانهای احمقانه» نیستند؟ آیا آقای نادِر انقطاع نمیداند که ایران نیز نیاز به همان «گفتمانهای احمقانه» دارد؛ تا نه تنها ایشان به کشورهای غربی مهاجرت نکنند؛ بلکه افرادی مانندِ ایشان؛ به «ایران» مهاجرت کنند؟ مطمئن هستم که ایشان این مسئله را میدانند و اگر فقط ۲ ساعت در روز؛ به مدّت ۶ ماه را به «مهندسیِ سیستمِ پایدارِ اجتماعی در ایران» اختصاص بدهند؛ بسیاری از مسائل در عرصهٔ «گفتمانها»ی «ارزشمند» و یا «بی ارزش» حلّ میشوند و «روشنفکرانِ ایرانی» دیگر مجبور نخواهد شد که میلیونها ساعت را بر سّرِ بحث بر روی «مسائل بی ارزش» هَدَر دهند.
من (کژدم) به شدّت با آلوده نمودَنِ «کوزه های عَسل» به «سیاست بازی» مخالفم. زیرا وقتِ آنها بسیار با ارزش است.
امّا اینرا نیز عمیقاً میدانم که: کسی که میتواند «مهندسی مولکولی» بکند؛ میتواند «مهندسیِ اجتماعی» نیز انجام دهد.
تنها انتظارِ من از این «کوزه های عسل» این است که فقط در این راه به مردمِ خود کمک کنند.
امّا در شرایطِ کنونی؛ از یک چیز وحشت دارم و آن اینکه:
«کوزه های عسل» به همان نتیجه ای رسیده باشند که «استیون هاکینگز» رسیده بود:
«بیایید از کرهٔ زمین به کُره ای دیگر مهاجرت کنیم».
پیشنهادِ من (کژدم) این است:
«بیایید آنچه را در کُره ای دیگر میخواهید بسازید؛ بر روی همین زمین بسازید».
امّا وحشتِ بزرگِ من (کژدم) این است که «کوزه های عسل»؛ وحشت دارند از اینکه چشم دَر چشمِ همین موجوداتی که خود را «انسان» میدانند؛ بایستند و به آنها بگویند:
(شماها انسان نیستید؛ بلکه همان «حلقهٔ گُمشده» ای هستید که «داروینیستها» به دنبالِ کشفِ آن هستند؛ امّا «انبوهِ درختان» نمیگذارند که داروینستها؛ «جنگل» را ببینند.»
این یک وحشتِ واقعی است که ببینی:
«مغز»؛ همیشه در حالِ فرار است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر میکنم که «صغری - کبری» بافتن کافی است.
جمعبندی آنچه که تا کنون در متنِ اصلی نوشتم و در بخشِ نظرات نیز کَم و بیش به صورَتِ «شُل و وِل» به آن پرداخته شد؛ این است که گویی تصمیم گرفته ایم؛ با واکاویِ سیستمهای حکومتیِ رایج و یا طرحهای پیشنهادی؛ نقاط قوّت و ضعف آنها و همچنین دلایل و ریشه های این قوّتها و ضعفها را شناسایی کرده تا در صورتِ امکان؛ سیستمِ اجتماعیِ نوینی را معرّفی کنیم و یا اینکه موادّ اولیهٔ تهیه شده را در اختیار دیگران قرار داده و آشپزیِ نهایی را به آنها واگذار کنیم. این «گروهِ فرضی» به هیچ کس امیدواریِ دروغین برای «شفای عاجل» نمیدهد. امّا میتواند این نوید را بدهد که در صورتِ رسیدن به «طرحِ جامعهٔ پایدار و متوازن» و تصویبِ آن به عنوانِ «قانونِ اساسی»؛ زندگی مردم بهتر خواهد شد و آیندهٔ فرزندانِ آنها و نسلهای بعدی؛ آینده ای روشن و با ثبات خواهد بود.
برای وارد شدن به شناسایی سیستمهای حکومتی رایج و یا کُهَن؛ کشفِ نقاط قوّت و ضعفِ انها و همچنین پیدا کردنِ ریشه های این نقاط؛ باید تمامی عواملی را که در مبحثِ «حکومت - مردم - سرزمین» نقش بازی میکنند را بر شماریم.
به خاطر تعدادِ زیادِ نظرات که بخش اعظم آنها نامربوط هستند؛ مجبور شدم که این نوشتار را «بخش نخست» نامیده و ادامهٔ نوشتار را در «بخش دوّم» ادامه دهم.
کژدم