آقای جمشید شارمهد از هموندان انجمن پادشاهی ایران - تندر در این گفتار موزون پرسشهایی را مطرح میکند که پاسخ آنها در دالانهای فراموش شده و خاک گرفتهٔ ذهن ماست. هر زمان که بتوانیم آن گرد و غبار سنگین ۱۴۰۰ ساله را بروبیم؛ خود را باز خواهیم شناخت و آن روز؛ روز برخاستن «دیا اوکو»ها و « هوخ شتر» ها و «کورش» ها و «آریوبرزن» ها و «بابک» ها خواهد بود.
«ابومسلم» جنگاوری بسیار دلیر بود اما همچنان « موالی» بود و تمامی دست آوردهایش را به تازیان هدیه کرد. او تنها یک بردهٔ دلیر بود.« ابومسلم» یک بردهٔ دلیر بود و نه بیش از آن.
«ابن مُلجّم» (پسر افسار گیر) فرزند یک ایرانی بود که به بردگی در آمد؛ اما هرگز بردگی را نپذیرفت و «علی» را به دوزخ فرستاد.
پرسش این است که ما کدامین هستیم؟ آیا میخواهیم با «اسلام» به جنگ «اسلام» برویم؟ نتیجهٔ چنین نبردی بسیار روشن است.پیروزی این «اسلام» و یا آن «اسلام» تنها یک نتیجه دارد : ما هرچند که «دلیری» کردیم و ظاهراً پیروز شدیم اما این پیروزی را به « تازی پرستی» تقدیم نمودیم. تا زمانی که اندیشهٔ «موالی گری» از ذهنمان رخت بر نبسته است؛ تمامی پیروزی هایمان «شکست» است.
«اسلام» این سگ و یا «اسلام» آن گرگ؛ و یا « اسلام» آن روباه تنها به یک چیز ختم میشود : « اسلام » و بس.
من كجا ايرانیم
من كه با دين عرب آميخته ام/ كيش و آيين را به تازى باخته ام
من كه زرتشت كهن را داده ام/ جاى آن قر آن تازى ديده ام
من كجا ايرانيم؟
من كه نامم نام تازى گشته است/ گه غلام اين و گه آن گشته است
ميروم مشهد به پا بوس رضا/ گرچه فردوسى همانجا خفته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه تاج شاهيم چون رفته است/ جاى آن عمامه بر سر رفته است
من كه جشنم جاى نوروز و سده/ عيد فطر و عيد قربان گشته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه بر گوشم چو روحم خسته است/ زاهدى بانگ اذان را گفته است
بر سر هفت سين من هر نوبهار/ جاى شهنامه چو تازينامه است
من كجا ايرانيم ؟
من كه از دستم زبانم رفته است/ آن شكر شيرين نباتم رفته است
من كه از پارسى به فارسى تن دهم/ چون عرب با واژه ام بيگانه است
من كجا ايرانيم ؟
من كه قلبم با عزا پر گشته است/ با غم بيگانه دل آغشته است
من كه با اشك و غم و سينه زنى/ شور و شادى از برم گم گشته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه خرمدين ز يادم رفته است/ مهر ميهن از روانم رفته است
گرچه از بانگ خروس تا بانگ شب/ حلق من الله اكبر گفته است
من كجا ايرانيم ؟
من كجا ايرانيم تا فتنه است/ من كجا ايرانيم تا فتنه است
خاك ميهن در كف بيگانه است/ من كجا ايرانيم تا ميهنم/
اينچنين بى يار و ياور گشته است
من كجا ايرانيم ؟
«ابومسلم» جنگاوری بسیار دلیر بود اما همچنان « موالی» بود و تمامی دست آوردهایش را به تازیان هدیه کرد. او تنها یک بردهٔ دلیر بود.« ابومسلم» یک بردهٔ دلیر بود و نه بیش از آن.
«ابن مُلجّم» (پسر افسار گیر) فرزند یک ایرانی بود که به بردگی در آمد؛ اما هرگز بردگی را نپذیرفت و «علی» را به دوزخ فرستاد.
پرسش این است که ما کدامین هستیم؟ آیا میخواهیم با «اسلام» به جنگ «اسلام» برویم؟ نتیجهٔ چنین نبردی بسیار روشن است.پیروزی این «اسلام» و یا آن «اسلام» تنها یک نتیجه دارد : ما هرچند که «دلیری» کردیم و ظاهراً پیروز شدیم اما این پیروزی را به « تازی پرستی» تقدیم نمودیم. تا زمانی که اندیشهٔ «موالی گری» از ذهنمان رخت بر نبسته است؛ تمامی پیروزی هایمان «شکست» است.
«اسلام» این سگ و یا «اسلام» آن گرگ؛ و یا « اسلام» آن روباه تنها به یک چیز ختم میشود : « اسلام » و بس.
من كجا ايرانیم
من كه با دين عرب آميخته ام/ كيش و آيين را به تازى باخته ام
من كه زرتشت كهن را داده ام/ جاى آن قر آن تازى ديده ام
من كجا ايرانيم؟
من كه نامم نام تازى گشته است/ گه غلام اين و گه آن گشته است
ميروم مشهد به پا بوس رضا/ گرچه فردوسى همانجا خفته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه تاج شاهيم چون رفته است/ جاى آن عمامه بر سر رفته است
من كه جشنم جاى نوروز و سده/ عيد فطر و عيد قربان گشته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه بر گوشم چو روحم خسته است/ زاهدى بانگ اذان را گفته است
بر سر هفت سين من هر نوبهار/ جاى شهنامه چو تازينامه است
من كجا ايرانيم ؟
من كه از دستم زبانم رفته است/ آن شكر شيرين نباتم رفته است
من كه از پارسى به فارسى تن دهم/ چون عرب با واژه ام بيگانه است
من كجا ايرانيم ؟
من كه قلبم با عزا پر گشته است/ با غم بيگانه دل آغشته است
من كه با اشك و غم و سينه زنى/ شور و شادى از برم گم گشته است
من كجا ايرانيم ؟
من كه خرمدين ز يادم رفته است/ مهر ميهن از روانم رفته است
گرچه از بانگ خروس تا بانگ شب/ حلق من الله اكبر گفته است
من كجا ايرانيم ؟
من كجا ايرانيم تا فتنه است/ من كجا ايرانيم تا فتنه است
خاك ميهن در كف بيگانه است/ من كجا ايرانيم تا ميهنم/
اينچنين بى يار و ياور گشته است
من كجا ايرانيم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر